پارت 57
امروز وقتی اومدم، سراغ جیمین رو از بابا گرفتم و اون همه
چی رو برام گفت، من هم نتونستم صبر کنم و اومدم.
بالاخره به حرف اومدم و با همون صدای گرفتهم گفتم:
ت:حتی بهتون گفته که جیمین بهم خیانت کرده؟
اول کمی نگاهم کرد، سر تکون داد و گفت:
هیون:لطفا با من هم راحت باش و هیون صدام کن! بعد هم، تو
مطمئنی جیمین بهت خیانت کرده؟
ناخواسته تن صدام بالا رفت و گفتم:
ت:آره؛ چون خودم دیدم داشتن همون می بوسیدن، خودم با همین
چشم هام.
هیون گوشهی لبش رو جوید و گفت:
هیون:گذاشتی جیمین حرف بزنه؟
ت:نه نذاشتم؛ چون دوست نداشتم باهاش حرف بزنم، من
فراموشی گرفتم و جیمین هم از این فراموشی استفادهی کامل
کرد. من نمیخوام دیگه ببینمش، حداقل تا زمانی که با اتفاقات
کنار بیام.
هیون سری تکون داد، به سمتم اومد و با لبخند محوی گفت:
هیون:بهت حق میدم و با جیمین حرف میزنم تا یه مدت بهت
فرصت بده، امیدوارم بدونی که جیمین عاشقانه تو رو دوست داره و الان هم......
به در اشاره و ادامه داد:
هیون:پشت این در پریشون ایستاده و به گفتهی بابا، فقط گاهی اوقات
می ره خونه؛ امیدوارم زودتر خوب شی و اینکه هر کمکی
داشتی، میتونی روی من حساب کنی.
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
ت:ممنون.
سر تکون داد و لب زد:
هیون:خب، من برم.
کارتی از جیبش بیرون آورد، به سمتم گرفت که گرفتمش و
گفت:
هیون:این شمارهی منه؛ حتما هر کاری داشتی، میتونی روم
حساب کنی.
ت:باشه.
هیون:من دیگه میرم.
آروم زمزمه کردم:
ت:بای.
هیون که رفت نفس خستهای کشیدم؛ من واقعا نمیتونم این
اتفاقات رو هضم کنم، اون هم اتفاقاتی به این زیادی. از
فراموشی تا لیا که با نقشه به خونهم اومد، تا اون عکسها
و جیمین
چی رو برام گفت، من هم نتونستم صبر کنم و اومدم.
بالاخره به حرف اومدم و با همون صدای گرفتهم گفتم:
ت:حتی بهتون گفته که جیمین بهم خیانت کرده؟
اول کمی نگاهم کرد، سر تکون داد و گفت:
هیون:لطفا با من هم راحت باش و هیون صدام کن! بعد هم، تو
مطمئنی جیمین بهت خیانت کرده؟
ناخواسته تن صدام بالا رفت و گفتم:
ت:آره؛ چون خودم دیدم داشتن همون می بوسیدن، خودم با همین
چشم هام.
هیون گوشهی لبش رو جوید و گفت:
هیون:گذاشتی جیمین حرف بزنه؟
ت:نه نذاشتم؛ چون دوست نداشتم باهاش حرف بزنم، من
فراموشی گرفتم و جیمین هم از این فراموشی استفادهی کامل
کرد. من نمیخوام دیگه ببینمش، حداقل تا زمانی که با اتفاقات
کنار بیام.
هیون سری تکون داد، به سمتم اومد و با لبخند محوی گفت:
هیون:بهت حق میدم و با جیمین حرف میزنم تا یه مدت بهت
فرصت بده، امیدوارم بدونی که جیمین عاشقانه تو رو دوست داره و الان هم......
به در اشاره و ادامه داد:
هیون:پشت این در پریشون ایستاده و به گفتهی بابا، فقط گاهی اوقات
می ره خونه؛ امیدوارم زودتر خوب شی و اینکه هر کمکی
داشتی، میتونی روی من حساب کنی.
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
ت:ممنون.
سر تکون داد و لب زد:
هیون:خب، من برم.
کارتی از جیبش بیرون آورد، به سمتم گرفت که گرفتمش و
گفت:
هیون:این شمارهی منه؛ حتما هر کاری داشتی، میتونی روم
حساب کنی.
ت:باشه.
هیون:من دیگه میرم.
آروم زمزمه کردم:
ت:بای.
هیون که رفت نفس خستهای کشیدم؛ من واقعا نمیتونم این
اتفاقات رو هضم کنم، اون هم اتفاقاتی به این زیادی. از
فراموشی تا لیا که با نقشه به خونهم اومد، تا اون عکسها
و جیمین
۳.۹k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.