پارت ۴ من خیانت نکردم
کوک:صبح بخیر
ات: صبح توعم بخیر بیا بشین صبحونه بخور
کوک:باشه
ات ویو]
گوشی کوک زنگ خورد کوک همیشه جلوی من گوشیو جواب میده اما ایندفعه نه امروز قرار بود نره سرکار
از پشت میز پاشد و رفت تو حیاط و بعد از چند دقیقه اومد
کوک:عزیزم من یه کاری برام پیش اومده باید برم
ات: امروز که گفتی نمیرم
کوک:نه خب یه کاری برام پیش اومد ولی زود میام
ات:باشه
ات ویو:
ناراحت شدم اما بروز ندادم گفتم ناراحت نشه اخه امروز بهم قول داده بود که نمیره سرکار و به جاش باهم می ریم پارک ولی رفت
کوک:
رفتم تو اتاق آروم اشک ریختم ات متاسفم مجبورم که با این دختره ی نچسب برم سر قرار چون اگه نرم باباش با جون ات منو تهدید کرد امیدوارم منو ببخشی
یه لباس پوشیدم و رفتم پایین
کوک:عزیزم من میرم
ات :باشه ولی زود بیا
کوک:باشه عشقم
سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت محل قرار بعد از چند دقیقه رسیدم دیدم دختره نچسب خسته داره قهوه میخوره (کوک جان تو حرف نخوره انشا الله کوفتش بشه)
ماشینو پارک کردم وارد کافه شدم از
دور بهم دست تکون داد رفتم سمتش بابا لبخند زورکی گفتم:سلام
(بچه ها اسم دختره سوجین)
سوجین :سلام چاگیا
کوک :میشه منو اینجوری صدا نزنی
سوجین:قول و قرارمون که یادت نرفته چا...گی....ا
(آخرش رو بخش بخش گفت )
کوک:.......
راوی نازتون:بچه ها ببخشید برتر از این نمیتونم بنویسم خسته شدم اینم بخاطر اینکه چند نفر گفتن نوشتن
#بی تی اس
#جونگ کوک
#فیک فیکشن
ات: صبح توعم بخیر بیا بشین صبحونه بخور
کوک:باشه
ات ویو]
گوشی کوک زنگ خورد کوک همیشه جلوی من گوشیو جواب میده اما ایندفعه نه امروز قرار بود نره سرکار
از پشت میز پاشد و رفت تو حیاط و بعد از چند دقیقه اومد
کوک:عزیزم من یه کاری برام پیش اومده باید برم
ات: امروز که گفتی نمیرم
کوک:نه خب یه کاری برام پیش اومد ولی زود میام
ات:باشه
ات ویو:
ناراحت شدم اما بروز ندادم گفتم ناراحت نشه اخه امروز بهم قول داده بود که نمیره سرکار و به جاش باهم می ریم پارک ولی رفت
کوک:
رفتم تو اتاق آروم اشک ریختم ات متاسفم مجبورم که با این دختره ی نچسب برم سر قرار چون اگه نرم باباش با جون ات منو تهدید کرد امیدوارم منو ببخشی
یه لباس پوشیدم و رفتم پایین
کوک:عزیزم من میرم
ات :باشه ولی زود بیا
کوک:باشه عشقم
سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت محل قرار بعد از چند دقیقه رسیدم دیدم دختره نچسب خسته داره قهوه میخوره (کوک جان تو حرف نخوره انشا الله کوفتش بشه)
ماشینو پارک کردم وارد کافه شدم از
دور بهم دست تکون داد رفتم سمتش بابا لبخند زورکی گفتم:سلام
(بچه ها اسم دختره سوجین)
سوجین :سلام چاگیا
کوک :میشه منو اینجوری صدا نزنی
سوجین:قول و قرارمون که یادت نرفته چا...گی....ا
(آخرش رو بخش بخش گفت )
کوک:.......
راوی نازتون:بچه ها ببخشید برتر از این نمیتونم بنویسم خسته شدم اینم بخاطر اینکه چند نفر گفتن نوشتن
#بی تی اس
#جونگ کوک
#فیک فیکشن
۲۰.۳k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.