🫴🏻ازدواج اجباری🫳🏻
🫴🏻ازدواج اجباری🫳🏻
پارت 102🫴🏻
میکرد تمام سلولای بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم… کامران با صدای عصبانی گفت:
-بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت…
معلوم بود که خیلی عصبانیه…منم عصبانی بودم ..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل…. از ماشین پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح از بابا گرفته بودم درو باز کردمو رفتم تو ….بابا خونه بود سلام مختصری کردمو رفتم تو اتاقم…ارش خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم اومد..یاد حرف کامران افتادم!! که با تشر ازم پرسید بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم نپرسید
اشک تو چشمام جمع شد…
اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو دوس نداره…
چرا باید داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام…
اون ارشو دوس داره…
یه حس حسادت شدیدی به ارش پیچید تو وجودم …
عصبانی شدم….
صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید بود و اعصابم هر لحظه داشت خورد تر میشد.
.با عصبا نیت داد زدم:
خفه شو ارش….خفه شو
که باعث شد بیشتر گریش بگیره..
اما بعد یه لحظه پشیمون شدم اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل معصوم داد زدم؟؟؟؟
اون چه گناهی داشت؟؟
اون که از هیچی خبر نداشت؟!!
من حق نداشتم…
حق نداشتم….
سریع به طرف ارش خیز برداشتمو کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:
ببخشید عزیزم ..بخشید گلم …پسر کوچولوی من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..
گریه نکن کوچولوی من گریه نکن…
همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت میکشیدم…
- من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟..
بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم…
ارش پسر کوچولوی من بود.. ..
توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..
که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد ..
اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره….
یاده مامان افتادم…
با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد…
- با یه صدای بچه گونه ای گفتم
:بابا بزرگ بابابزرگ…ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه انداخته بود …
دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین….
بابا خندیدو ارشو ازبقلم گرفت
_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟
خندم گرفت..
بابا ادامه داد..
اماده ین بریم پارت بعد؟ 🥹🫂
پارت 102🫴🏻
میکرد تمام سلولای بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم… کامران با صدای عصبانی گفت:
-بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت…
معلوم بود که خیلی عصبانیه…منم عصبانی بودم ..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل…. از ماشین پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح از بابا گرفته بودم درو باز کردمو رفتم تو ….بابا خونه بود سلام مختصری کردمو رفتم تو اتاقم…ارش خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم اومد..یاد حرف کامران افتادم!! که با تشر ازم پرسید بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم نپرسید
اشک تو چشمام جمع شد…
اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو دوس نداره…
چرا باید داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام…
اون ارشو دوس داره…
یه حس حسادت شدیدی به ارش پیچید تو وجودم …
عصبانی شدم….
صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید بود و اعصابم هر لحظه داشت خورد تر میشد.
.با عصبا نیت داد زدم:
خفه شو ارش….خفه شو
که باعث شد بیشتر گریش بگیره..
اما بعد یه لحظه پشیمون شدم اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل معصوم داد زدم؟؟؟؟
اون چه گناهی داشت؟؟
اون که از هیچی خبر نداشت؟!!
من حق نداشتم…
حق نداشتم….
سریع به طرف ارش خیز برداشتمو کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:
ببخشید عزیزم ..بخشید گلم …پسر کوچولوی من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..
گریه نکن کوچولوی من گریه نکن…
همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت میکشیدم…
- من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟..
بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم…
ارش پسر کوچولوی من بود.. ..
توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..
که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد ..
اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره….
یاده مامان افتادم…
با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد…
- با یه صدای بچه گونه ای گفتم
:بابا بزرگ بابابزرگ…ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه انداخته بود …
دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین….
بابا خندیدو ارشو ازبقلم گرفت
_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟
خندم گرفت..
بابا ادامه داد..
اماده ین بریم پارت بعد؟ 🥹🫂
۳.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.