فیک تهیونگ پارت ۲۷
از زبان ا/ت
بخاطره اینکه...مادرمی
اشکام رو پاک کرد و گفت : ا/ت مطمئنن عادت میکنی....به دوری
چیزی نگفتم بلند شد و رفت بیرون از اتاق منم صورتم رو کردم روبه پنجره به کره فکر میکردم یعنی تهیونگ الان چیکار میکنه
( ۵ ماه بعد )
از زبان ا/ت
دانشگاه خسته کننده هست...روزا کسل کننده هستن... بعده دانشگاه مامانم اومد دنبالم و رفتم خونه
میخواستم از پله ها برم بالا که صبر کردم و گفتم : مامان..من میخوام باهات حرف بزنم
با تعجب بهم نگاه میکرد گفت : چیشده ؟ رفتم از دستش گرفتم و بردمش سمته مبل نشست خودمم نشستم و گفتم : مامان لطفاً بزار برگردم کره...به دانشگاه
با اعصبانیت نگام میکرد و گفت : از کجا معلوم بازم نری پی اون پسره گفتم : مامان تو بهم اعتماد نداری ؟ گفت : دارم...اما منم مادرم دلم برات تنگ میشه همش از اینکه تو دوری ازت بلایی سرت بیاد دیوونم میکنه گفتم : مامان... خواهش میکنم..قول میدم دیگه نرم سمته پسری.. لطفاً
سرش رو انداخت پایین و گفت : تا شب بهت میگم باید با پدرت هم حرف بزنم
گفتم : منتظرم.
بعده نهار رفتم توی اتاقم تا شب همونجا بودم دره اتاقم باز شد مامانم بود گفت : ا/ت شام حاضره بلند شدم که گفت : فردا صبح پرواز داری گفتم : چه پروازی ؟ گفت : میری کره ، وای خیلی خوشحال شدم مامانم و محکم بغل کردم و گفتم : عاشقتم مامانیییی ممنونمم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
رفتیم فرودگاه سواره هواپیما شدم دیشب به مینجا و میا خبر دادم که برمیگردم بعده دو ساعت رسیدیم کره از هواپیما پیاده شدم چمدون به دست که دیدم میا و مینجا با دسته گلی بدو بدو میان سمتم چمدون رو ول کردم و دوتاشون رو بغل کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود 🥺
بخاطره اینکه...مادرمی
اشکام رو پاک کرد و گفت : ا/ت مطمئنن عادت میکنی....به دوری
چیزی نگفتم بلند شد و رفت بیرون از اتاق منم صورتم رو کردم روبه پنجره به کره فکر میکردم یعنی تهیونگ الان چیکار میکنه
( ۵ ماه بعد )
از زبان ا/ت
دانشگاه خسته کننده هست...روزا کسل کننده هستن... بعده دانشگاه مامانم اومد دنبالم و رفتم خونه
میخواستم از پله ها برم بالا که صبر کردم و گفتم : مامان..من میخوام باهات حرف بزنم
با تعجب بهم نگاه میکرد گفت : چیشده ؟ رفتم از دستش گرفتم و بردمش سمته مبل نشست خودمم نشستم و گفتم : مامان لطفاً بزار برگردم کره...به دانشگاه
با اعصبانیت نگام میکرد و گفت : از کجا معلوم بازم نری پی اون پسره گفتم : مامان تو بهم اعتماد نداری ؟ گفت : دارم...اما منم مادرم دلم برات تنگ میشه همش از اینکه تو دوری ازت بلایی سرت بیاد دیوونم میکنه گفتم : مامان... خواهش میکنم..قول میدم دیگه نرم سمته پسری.. لطفاً
سرش رو انداخت پایین و گفت : تا شب بهت میگم باید با پدرت هم حرف بزنم
گفتم : منتظرم.
بعده نهار رفتم توی اتاقم تا شب همونجا بودم دره اتاقم باز شد مامانم بود گفت : ا/ت شام حاضره بلند شدم که گفت : فردا صبح پرواز داری گفتم : چه پروازی ؟ گفت : میری کره ، وای خیلی خوشحال شدم مامانم و محکم بغل کردم و گفتم : عاشقتم مامانیییی ممنونمم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
رفتیم فرودگاه سواره هواپیما شدم دیشب به مینجا و میا خبر دادم که برمیگردم بعده دو ساعت رسیدیم کره از هواپیما پیاده شدم چمدون به دست که دیدم میا و مینجا با دسته گلی بدو بدو میان سمتم چمدون رو ول کردم و دوتاشون رو بغل کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود 🥺
۱۴۴.۴k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.