رمان عشق لجباز من
پارت ۶۴
دیانا
من:بیا گوشیتو بگیر
ارسلان:مرسی
سرمم تموم شد رفتیم حسابداری ارسلان حساب کرد رفتیم نشستیم تو ماشین رفتیم خونه
رفتم فقط رو تخت پهن شدم حوصله نداشتم حتی حوصله خودمو دلم میخواست بمیرم ولی ارسلانو کنارم تحمل نکنم اگه میدونستم اینجاس هیچوقت نمیومدم اینجا راستش از خودمو و خودش خجالت میکشم و خب البته نمیخوام دوباره هم درگیرش بشم که دوباره منو بزاره بره شاید اینطوری بهتره اهههههه نمیدونم نمیدونم چرا اینقدر مغزمو درگیر کنم
یک ساعت گرفتم خوابیدم میخواستم برم یه سری به بچه ها بزنم پاشدم یه هودی و شلوار مشکی با یه کلاه مشکی برداشتم و گوشیمم گرفتم دستم راه افتادم حوصله هیچ بنی بشری رو نداشتم حتی یه رژم نزدم چه برسه به ارایش
درو با کلید باز کردم
سحر:یه اهمی اوهومی سرتو انداختی اومدی تو
آنیتا:اخی بمیرم برات چه مرگت بود بیمارستان بودی؟😐
برسام:قربون قد و بالات بشم دختره ی لاشی😂
من:حوصله ندارم بچه ها🙂
بردیا:چرا چته دوباره
سارا:نکنه آقایی اومده😂
من:اره دقیقا😖
همه:چی🤯
من:اره نمیتونم تحملش کنم من هنوز دوستش دارم دوس دارم براش همیشه عشقم باشم تا آبجی میفهمید کصکشا؟
آرشام:نه😂
من:یه حس خیلی تخمی ای دارم😢
آنیتا:باهاش حرف بزن حتما مشکلتون حل میشه اگه نشد قدمت رو تخمم از اونجا بیا خونه خودمون به هر حال ۸ تا رفیقیم🙂
من:بش من میرم
سارا:کجا میخواستم برات چایی بیارم
من:نه مرسی
از خونه زدم بیرون
رفتم سمت عمارت حدود ساعت ۹ شب بود
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
دیانا
من:بیا گوشیتو بگیر
ارسلان:مرسی
سرمم تموم شد رفتیم حسابداری ارسلان حساب کرد رفتیم نشستیم تو ماشین رفتیم خونه
رفتم فقط رو تخت پهن شدم حوصله نداشتم حتی حوصله خودمو دلم میخواست بمیرم ولی ارسلانو کنارم تحمل نکنم اگه میدونستم اینجاس هیچوقت نمیومدم اینجا راستش از خودمو و خودش خجالت میکشم و خب البته نمیخوام دوباره هم درگیرش بشم که دوباره منو بزاره بره شاید اینطوری بهتره اهههههه نمیدونم نمیدونم چرا اینقدر مغزمو درگیر کنم
یک ساعت گرفتم خوابیدم میخواستم برم یه سری به بچه ها بزنم پاشدم یه هودی و شلوار مشکی با یه کلاه مشکی برداشتم و گوشیمم گرفتم دستم راه افتادم حوصله هیچ بنی بشری رو نداشتم حتی یه رژم نزدم چه برسه به ارایش
درو با کلید باز کردم
سحر:یه اهمی اوهومی سرتو انداختی اومدی تو
آنیتا:اخی بمیرم برات چه مرگت بود بیمارستان بودی؟😐
برسام:قربون قد و بالات بشم دختره ی لاشی😂
من:حوصله ندارم بچه ها🙂
بردیا:چرا چته دوباره
سارا:نکنه آقایی اومده😂
من:اره دقیقا😖
همه:چی🤯
من:اره نمیتونم تحملش کنم من هنوز دوستش دارم دوس دارم براش همیشه عشقم باشم تا آبجی میفهمید کصکشا؟
آرشام:نه😂
من:یه حس خیلی تخمی ای دارم😢
آنیتا:باهاش حرف بزن حتما مشکلتون حل میشه اگه نشد قدمت رو تخمم از اونجا بیا خونه خودمون به هر حال ۸ تا رفیقیم🙂
من:بش من میرم
سارا:کجا میخواستم برات چایی بیارم
من:نه مرسی
از خونه زدم بیرون
رفتم سمت عمارت حدود ساعت ۹ شب بود
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
۲۳.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.