رمان(عشق)پارت۱۵
«خونه ی عمر». ملیسا:عمر درو بازکن.....میدونم داخلی...عمر لطفا....سوسن اصلا حالش خوب نیست...من مطمئنم که تو چنین آدمی نیستی که با دوست دخترت این کارو بکنی. عمر:(درو باز کردم) و گفتم: سلام ملیسا بیا تو. ملیسا:پسر تو هم که دسته کمی از سوسن نداری.... چه بلایی سر شما دوتا اومده....تو که انقدر ناراحتی پس چرا اون حرفا رو به دختر بیچاره زدی از دیشب که تو بهش اون حرفا رو زدی هیچی نخورده.....صورتش شده مثل گچ....اون از دیشب تا صبح بیدار بوده آنقدر بغلم گریه کرد تا بالاخره خوابش برد. عمر(با گریه):چییییی؟.......م...م...من چیکار کردم.....ولی مجبور شدم ملیسا....قسم میخورم مجبور شدم......ملیسا:چرا؟. عمر:(گوشیم زنگ خورد.....گفتم: بازم این عوضی!!!). ملیسا:کدوم عوضی رو میگی؟. عمر:اونی که باعث تمام این اتفاقات شد و منو عشقمو از هم جدا کرد. ملیسا: منظورت فریده مگه نگفتی اون عوضی دستگیر شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۴.۹k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.