پارت 9
(11سال بعد)
ا/ت: همینطور زندگی میکردیم بچه هامون بزرگ شدن دیگه هی میرن بیرون و ما البته کوک هم بیشتر اوقات بیرونه من تو خونه تنهام فردا تولد جه اونه ما هم براش آماده میشیم فردا خونه رو تزیین میکنیم یه کیک 12طبقه سفارش دادم و مهمون هارو هم امروز دعوت کردم فردا جه اون 18 ساله میشه و نیکی هم 16 سالشه ولی از سنش بزرگتره پسرم بوکس میره و این چیزا...
«ویو جه اون»
امسال آخرین ساله مدرسه بود من یه دوست پسر دارم با اسم تهیون هست 23سالشه ولی خانوادم اینو نمیدونم بابام درسته که به پشتم پنج تا بادیگارد ریخته ولی به زور از دستشون یه بهونه پیدا میکنم و با تهیون میرم بهش زنگ زدم و دعوتش کردم به پارتی تولدم امروز با تهیون میرم به بادیگارد گفتم که مساعل درسی دارم رفتم به در پشتی مدرسه تهیون اومده بود رفتم سوار ماشینش شدم به راه افتادیم رفتیم به خونه اش وارد اتاقش شدیم
(اینجا یکم اص//ماته جنبه نداری نخون 🔞
منو کشید تو بغلش از لبام یه کیص گرفت انداختم رو تخت خودش اومد روم
تهیون:بیبی دلم برات تنگ شده بود
جه اون:منم
تهیون:دستمو نوازش وار روی بدنش حرکت دادم
جه اون:تهیون نکن
تهیون:چرا بیب
جهت اون:نمیتونم خودمو کنترل کنم (با خجالت)
تهیون:پس بزار کارمونو بسازیم
جه اون:نه نمیخوام
تهیون:دستمو کردم تو شلوارش بیب من خیلی به این نیاز دارم
جه اون:تهیون نمیتونم
تهیون:لباساشو در اوردم نذاشت که لباس زیر هاشو در بیارم
جه اون:نکن تهیون
تهیون:بیب فقط یه بار
جه اون:تهیون نمیخوام لطفا نکن
تهیون:بند سوتینشو باز کردم و در اوردم با زور چون نمیزاشت س//ینه های خشگلشو یکی یکی کردم تو دهنم همزمان دستمو کردم تو شرتش و پوص//ینش را نوازش کردم
جه اون سعی میکرد ناله نکنه که سرعت دستمو بیشتر کردم که ناله هاش شروع شد
جه اون:تهیون لطف بس کن
تهیون: بیبی پاهاتو باز کن فقط یه بار
جه اون:نه تروخدا نکن
تهیون:بیکنیشو دراوردم سرمو کردم تو بهشتش و شروع کردم به خوردن اون پو//صی خوشگلش
جه اون:اههههه تهیون اههه نکن
تهیون اومدم بالا و کمربندمو باز کردم باکسر و شلوارمو کشیدم یکم پایین
جهت اون:با دیدن دی//کش ترس برم داشت و خودمو کشیدم عقب که تهیون منو گرفت و آورد سر جای خودم
تهیون:بیب قول میدم که بهت خوش میگذره
جه اون:نه نه توروخدا..ولم هق کن(با گریه)
تهیون:هیشش بیبی گریه نکن من دوست دارم هیچوقت ولت نمیکنم و در آخر هم مال خودم میشی
جه اون:نکن حالا
تهیون: نمیبینی به چه حالو روزی انداختیش حالا بخوابونش بیبی
جه اون: بخدا مادرم بفهمه منو میکشه نکن
ادامه دارد..
ا/ت: همینطور زندگی میکردیم بچه هامون بزرگ شدن دیگه هی میرن بیرون و ما البته کوک هم بیشتر اوقات بیرونه من تو خونه تنهام فردا تولد جه اونه ما هم براش آماده میشیم فردا خونه رو تزیین میکنیم یه کیک 12طبقه سفارش دادم و مهمون هارو هم امروز دعوت کردم فردا جه اون 18 ساله میشه و نیکی هم 16 سالشه ولی از سنش بزرگتره پسرم بوکس میره و این چیزا...
«ویو جه اون»
امسال آخرین ساله مدرسه بود من یه دوست پسر دارم با اسم تهیون هست 23سالشه ولی خانوادم اینو نمیدونم بابام درسته که به پشتم پنج تا بادیگارد ریخته ولی به زور از دستشون یه بهونه پیدا میکنم و با تهیون میرم بهش زنگ زدم و دعوتش کردم به پارتی تولدم امروز با تهیون میرم به بادیگارد گفتم که مساعل درسی دارم رفتم به در پشتی مدرسه تهیون اومده بود رفتم سوار ماشینش شدم به راه افتادیم رفتیم به خونه اش وارد اتاقش شدیم
(اینجا یکم اص//ماته جنبه نداری نخون 🔞
منو کشید تو بغلش از لبام یه کیص گرفت انداختم رو تخت خودش اومد روم
تهیون:بیبی دلم برات تنگ شده بود
جه اون:منم
تهیون:دستمو نوازش وار روی بدنش حرکت دادم
جه اون:تهیون نکن
تهیون:چرا بیب
جهت اون:نمیتونم خودمو کنترل کنم (با خجالت)
تهیون:پس بزار کارمونو بسازیم
جه اون:نه نمیخوام
تهیون:دستمو کردم تو شلوارش بیب من خیلی به این نیاز دارم
جه اون:تهیون نمیتونم
تهیون:لباساشو در اوردم نذاشت که لباس زیر هاشو در بیارم
جه اون:نکن تهیون
تهیون:بیب فقط یه بار
جه اون:تهیون نمیخوام لطفا نکن
تهیون:بند سوتینشو باز کردم و در اوردم با زور چون نمیزاشت س//ینه های خشگلشو یکی یکی کردم تو دهنم همزمان دستمو کردم تو شرتش و پوص//ینش را نوازش کردم
جه اون سعی میکرد ناله نکنه که سرعت دستمو بیشتر کردم که ناله هاش شروع شد
جه اون:تهیون لطف بس کن
تهیون: بیبی پاهاتو باز کن فقط یه بار
جه اون:نه تروخدا نکن
تهیون:بیکنیشو دراوردم سرمو کردم تو بهشتش و شروع کردم به خوردن اون پو//صی خوشگلش
جه اون:اههههه تهیون اههه نکن
تهیون اومدم بالا و کمربندمو باز کردم باکسر و شلوارمو کشیدم یکم پایین
جهت اون:با دیدن دی//کش ترس برم داشت و خودمو کشیدم عقب که تهیون منو گرفت و آورد سر جای خودم
تهیون:بیب قول میدم که بهت خوش میگذره
جه اون:نه نه توروخدا..ولم هق کن(با گریه)
تهیون:هیشش بیبی گریه نکن من دوست دارم هیچوقت ولت نمیکنم و در آخر هم مال خودم میشی
جه اون:نکن حالا
تهیون: نمیبینی به چه حالو روزی انداختیش حالا بخوابونش بیبی
جه اون: بخدا مادرم بفهمه منو میکشه نکن
ادامه دارد..
۱۹.۴k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.