پارت۱۶(دردعشق)
از زبان ا/ت
چشمای بستم رو باز کردم بازم این دنیای سرد و مسخره
سقف سفیدی رو دیدم نگاهی به اطراف انداختم روی تخت بودم اما دیگه توی اون اتاق پر از آدم نبودم
اصلا من داشتم کار می کردم چطوری اومدم اینجا؟ در باز شد کارا اومد داخل و گفت: اع..بیدار شدی
گفتم: چه اتفاقی برام افتاده؟
خندید و گفت: از هوش رفتی
اولین بار بود خندیدنش رو میدیدم توی این زندان سرد تنها کسی که به روم خندید اون بود
گفتم: چرا آخه؟
گفت: ای بابا پاشو برو حموم اول کشتیمون با خونریزی کردنت
خندیدم و گفتم: بخاطر اونه؟
گفت:آره دکتر گفت بیام کنارت باشم بدنت ضعف رفته
صندلیشو آورد نزدیک تر و گفت: ا/ت یه سوال خیلی جدی دارم
تعجب کردم به نظرمیومد به هیچ چیز اهمیت نمیده گفتم: بپرس
گفت: چی بین تو و اون معموره تهیونگه؟
گفتم: تهیونگ؟ چطور مگه؟ چیزی شنیدی دوباره؟
گفت: آخه ا/ت هرکسی دیگه توی این شرایط از هوش میرفت بیخیال ولش می کردن اما تا دید اینجوری شدی اوردت اینجا
پوزخندی زدم و گفتم: ای کاش نمی آوردم ای کاش می مردم
گفت: چی شده مگه؟
گفتم: اگه اعتماد کنم و بگم ممکنه توهم مثل تهیونگ بشی
همین که اینو گفتم گفت: گرفتم چی به چیه...تو بهش اعتماد کردی و حتما اونم از اعتمادت سواستفاده کرده ...درسته؟
با لبخندی تلخ گفتم:اوهوم...درسته
از زبان هی رین (خواهر ا/ت)
بعد از شنیدن این خبر دیگه آروم و قرار نداشتم از طرفی هم عذاب وجدان گرفته بودم که هیچ وقت براش وقت نزاشتم اگه فقط یکبار بهش اهمیت داده بودم الان اینجور نمیشد
توی همین فکرا بودم که میسون تماس گرفت
تلفن رو برداشتم و گفتم: خبری ازش نشد ؟
گفت: دست باند عقرب سیاهه هی رین
عقرب سیاه بزرگ ترین دشمن ما بود و شکست دادنش کار اسونی نبود حالا هم خواهرم با اونا بود رسماً کارمون تموم بود
با صدای بلندی گفتم: بدبخت شدیم میسون ا/ت دیگه برنمیگرده چه غلطی بکنیم؟
عصبی گفت: چی چیو برنمیگرده چرا الکی چرت میگی؟
گفتم: ما حتی نتونستیم به یکی از اعضای باندشون نزدیک بشیم در این حد حرفه این حالا هم که ا/ت رو بردن چطوری دقیقا میخوای برشگردونی؟
هوفی کشید و با صدای غمگینی گفت: راستش هی رین...تهیونگ توی چنگم بود
چند لحظه خوشحال شدم و گفتم: گرفتیش؟ چی شد؟
گفت: تقریبا گرفته بودمش اما ...اما خواهر احمقمون نجانتش داد و بهش کمک کرد
باید می فهمیدم چرا بی دلیل به ا/ت نزدیک شدن ..وای وای ا/ت
عصبی گفتم: شوخی نکن باهام ا/ت بچه درس خونیه همچین کاری نمی کنه..امکان نداره
عصبی خندید و گفت: آره آره فعلا دردسر برامون گذاشته فقط
چی برای ا/ت کم گذاشتم ؟ یعنی میدونست تهیونگ کیه؟ یا ندونسته این کارو کرده بود؟
چشمای بستم رو باز کردم بازم این دنیای سرد و مسخره
سقف سفیدی رو دیدم نگاهی به اطراف انداختم روی تخت بودم اما دیگه توی اون اتاق پر از آدم نبودم
اصلا من داشتم کار می کردم چطوری اومدم اینجا؟ در باز شد کارا اومد داخل و گفت: اع..بیدار شدی
گفتم: چه اتفاقی برام افتاده؟
خندید و گفت: از هوش رفتی
اولین بار بود خندیدنش رو میدیدم توی این زندان سرد تنها کسی که به روم خندید اون بود
گفتم: چرا آخه؟
گفت: ای بابا پاشو برو حموم اول کشتیمون با خونریزی کردنت
خندیدم و گفتم: بخاطر اونه؟
گفت:آره دکتر گفت بیام کنارت باشم بدنت ضعف رفته
صندلیشو آورد نزدیک تر و گفت: ا/ت یه سوال خیلی جدی دارم
تعجب کردم به نظرمیومد به هیچ چیز اهمیت نمیده گفتم: بپرس
گفت: چی بین تو و اون معموره تهیونگه؟
گفتم: تهیونگ؟ چطور مگه؟ چیزی شنیدی دوباره؟
گفت: آخه ا/ت هرکسی دیگه توی این شرایط از هوش میرفت بیخیال ولش می کردن اما تا دید اینجوری شدی اوردت اینجا
پوزخندی زدم و گفتم: ای کاش نمی آوردم ای کاش می مردم
گفت: چی شده مگه؟
گفتم: اگه اعتماد کنم و بگم ممکنه توهم مثل تهیونگ بشی
همین که اینو گفتم گفت: گرفتم چی به چیه...تو بهش اعتماد کردی و حتما اونم از اعتمادت سواستفاده کرده ...درسته؟
با لبخندی تلخ گفتم:اوهوم...درسته
از زبان هی رین (خواهر ا/ت)
بعد از شنیدن این خبر دیگه آروم و قرار نداشتم از طرفی هم عذاب وجدان گرفته بودم که هیچ وقت براش وقت نزاشتم اگه فقط یکبار بهش اهمیت داده بودم الان اینجور نمیشد
توی همین فکرا بودم که میسون تماس گرفت
تلفن رو برداشتم و گفتم: خبری ازش نشد ؟
گفت: دست باند عقرب سیاهه هی رین
عقرب سیاه بزرگ ترین دشمن ما بود و شکست دادنش کار اسونی نبود حالا هم خواهرم با اونا بود رسماً کارمون تموم بود
با صدای بلندی گفتم: بدبخت شدیم میسون ا/ت دیگه برنمیگرده چه غلطی بکنیم؟
عصبی گفت: چی چیو برنمیگرده چرا الکی چرت میگی؟
گفتم: ما حتی نتونستیم به یکی از اعضای باندشون نزدیک بشیم در این حد حرفه این حالا هم که ا/ت رو بردن چطوری دقیقا میخوای برشگردونی؟
هوفی کشید و با صدای غمگینی گفت: راستش هی رین...تهیونگ توی چنگم بود
چند لحظه خوشحال شدم و گفتم: گرفتیش؟ چی شد؟
گفت: تقریبا گرفته بودمش اما ...اما خواهر احمقمون نجانتش داد و بهش کمک کرد
باید می فهمیدم چرا بی دلیل به ا/ت نزدیک شدن ..وای وای ا/ت
عصبی گفتم: شوخی نکن باهام ا/ت بچه درس خونیه همچین کاری نمی کنه..امکان نداره
عصبی خندید و گفت: آره آره فعلا دردسر برامون گذاشته فقط
چی برای ا/ت کم گذاشتم ؟ یعنی میدونست تهیونگ کیه؟ یا ندونسته این کارو کرده بود؟
۱۴.۴k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.