پارت ۱ ببخشید خیلی وقت بود نوشته بودم اما یادم رف بزارم
یعیت:
حوصلم بد جور سر رفته بود اصن نمیدونستم چیکار کنم گوشیمو چک کردم دیدم از تو گروهی که با بچه ها زده بودیم یه پیام داشتم
جیهان نوشته بود:
بچه ها امشب ساعت ۸ همگی بیاین رستوران خیلی وقته همو ندیدیم
منم نوشتم:
مرسی جیهان من واقعا حوصلم سر رفته بود
اونور اس ام اس داد:
بهتر نیس همگی خونه ی ییعیت اینا بیایم؟؟
رجب اس ام اس داد:
اونور چرا انقدر این روزا پیگیر خونه ی ییعیت اینا شدی چیشده؟؟
آتاکان اس ام اس داد:
عاشق یازگی شده واس همین زیاد پیش ما میاد
رجب اس داد:
اووووووووو
اونور:
نه بابا فقط یکم از فر موهاش خوشم اومده همین!
جیهان:
برو بابا ما که میدونیم
دیگه گوشیمو گذاشتم جیبم حوصله ی بقیه کل کل هاشون رو نداشتم رفتم طبقه پایین که دیدم مامان نیهان با گوشی حرف میزنه
مامان نیهان:عـــــه چه خوب عزیزم
-......
-واقعا خیلی خوشحال شدم ۱۸ ساله که ندیدمت
-..........
-اوکی باشه پس به کان هم میگم مرسی عزیزم
-.......
-باشه مرسی خدافظ
-...
و قطع کرد
من-چی شده کی بود؟؟
مامان نیهان- عمو روزگارتون که رفته بودن کانادا (الان مثلا لیزگه وقتی۴ ساله بوده با خانواده رفتن کانادا و تا الان همو از نزدیک ندیدن) امشب میرسن اینجا
-خوبه ساعت چند میان؟؟
مامان نیهان- ساعت ۸ اینجان
-آها باشه بابا تو اتاقشه؟؟
-آره همون جاس
-مرسی
من اصلا کاری با بابا نداشتم همینجوری ازش پرسیدم بابا کجاس (یهویی عشقم کشید یه چی بپرونم چی میشه مگه؟؟؟) یکم خوشحال بودم که عمو اینا دارن بر میگردن آخرین باری که لیزگه رو دیدم خیلی کوچولو بود میخواستم ببینم چقدر بزرگ شده بلیز و که اصن ندیدم حتی فکر نکنم درست زبان مارو بلد باشه
ای وایـــــــــــــــــــــــــی
مامان نیهان گفت ساعت ۸ میان منم که ساعت ۸ با بچه ها قرار دارم
بدو بدو رفتم تو اتاقم که با داداش هالیت شریک بودیم رو تختش بود
من-داداش پیام های بچه هارو دیدی؟؟
-آره امشب ساعت ۸ میریم بیرون چطور مگه
-وایــــــــــــــی داداش مامان نیهان داشت با زن عمو حرف میزد از گوشی امشب میان اینجا
-عـــــه واقعا چه خوب داملا خیلی دلش واسه لیزگه تنگ شده هر روز از دلتنگی هاش برام حرف میزنه
-داداش آره حالا اینارو ولش ببین وقتی که میان ما با بچه ها قرار داریم
-اوکی پس ولش بزار بقیه برن حالا منو تو نریم چیزی نمیشه
-ولی جیهان ناراحت نمیشه؟؟؟
-نه بابا چه ناراحتی حالا بهشون نگو یهو پنچرشون کنیم
-والا داداش من بفکر چیم تو بفکر چی
با صدای بلند خندید.....
حوصلم بد جور سر رفته بود اصن نمیدونستم چیکار کنم گوشیمو چک کردم دیدم از تو گروهی که با بچه ها زده بودیم یه پیام داشتم
جیهان نوشته بود:
بچه ها امشب ساعت ۸ همگی بیاین رستوران خیلی وقته همو ندیدیم
منم نوشتم:
مرسی جیهان من واقعا حوصلم سر رفته بود
اونور اس ام اس داد:
بهتر نیس همگی خونه ی ییعیت اینا بیایم؟؟
رجب اس ام اس داد:
اونور چرا انقدر این روزا پیگیر خونه ی ییعیت اینا شدی چیشده؟؟
آتاکان اس ام اس داد:
عاشق یازگی شده واس همین زیاد پیش ما میاد
رجب اس داد:
اووووووووو
اونور:
نه بابا فقط یکم از فر موهاش خوشم اومده همین!
جیهان:
برو بابا ما که میدونیم
دیگه گوشیمو گذاشتم جیبم حوصله ی بقیه کل کل هاشون رو نداشتم رفتم طبقه پایین که دیدم مامان نیهان با گوشی حرف میزنه
مامان نیهان:عـــــه چه خوب عزیزم
-......
-واقعا خیلی خوشحال شدم ۱۸ ساله که ندیدمت
-..........
-اوکی باشه پس به کان هم میگم مرسی عزیزم
-.......
-باشه مرسی خدافظ
-...
و قطع کرد
من-چی شده کی بود؟؟
مامان نیهان- عمو روزگارتون که رفته بودن کانادا (الان مثلا لیزگه وقتی۴ ساله بوده با خانواده رفتن کانادا و تا الان همو از نزدیک ندیدن) امشب میرسن اینجا
-خوبه ساعت چند میان؟؟
مامان نیهان- ساعت ۸ اینجان
-آها باشه بابا تو اتاقشه؟؟
-آره همون جاس
-مرسی
من اصلا کاری با بابا نداشتم همینجوری ازش پرسیدم بابا کجاس (یهویی عشقم کشید یه چی بپرونم چی میشه مگه؟؟؟) یکم خوشحال بودم که عمو اینا دارن بر میگردن آخرین باری که لیزگه رو دیدم خیلی کوچولو بود میخواستم ببینم چقدر بزرگ شده بلیز و که اصن ندیدم حتی فکر نکنم درست زبان مارو بلد باشه
ای وایـــــــــــــــــــــــــی
مامان نیهان گفت ساعت ۸ میان منم که ساعت ۸ با بچه ها قرار دارم
بدو بدو رفتم تو اتاقم که با داداش هالیت شریک بودیم رو تختش بود
من-داداش پیام های بچه هارو دیدی؟؟
-آره امشب ساعت ۸ میریم بیرون چطور مگه
-وایــــــــــــــی داداش مامان نیهان داشت با زن عمو حرف میزد از گوشی امشب میان اینجا
-عـــــه واقعا چه خوب داملا خیلی دلش واسه لیزگه تنگ شده هر روز از دلتنگی هاش برام حرف میزنه
-داداش آره حالا اینارو ولش ببین وقتی که میان ما با بچه ها قرار داریم
-اوکی پس ولش بزار بقیه برن حالا منو تو نریم چیزی نمیشه
-ولی جیهان ناراحت نمیشه؟؟؟
-نه بابا چه ناراحتی حالا بهشون نگو یهو پنچرشون کنیم
-والا داداش من بفکر چیم تو بفکر چی
با صدای بلند خندید.....
۳.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.