p18اخرین لبخند
پارت 18
اخرین لبخند
-------------------------
یونگی:پدر و مادرت چرا مردن؟
سانا:من هفت سالم بود پدر و مادرم به شدت باهم اختلاف داشتن برای همین دوماه قبل از تولدم طلاق گرفتن نه مامانم منو میخواست نه بابام برای همین من پیش عمم موندم بعد از یه ماه بخاطر پسرش میخواست بره امریکا من رفتم خونه بابام هر شب یا مست برمیگشت یا ناراحت بخاطر باخت تو قمار روز تولدم داشتم از مدرسه برمیگشتم که پدر و مادرم خوشحال داشتن به سمتم می اومدن تعجب کردم ولی بعدش فکر کردم چون تولدمه این کارو کردن .
کم کم بغضش داشت میترکید و اشک هاش دونه دونه جاری میشدن
سانا:داشتن از خیابون رد میشدن که بایه کامیون تصادف کردن
سانا زد زیر گریه
سانا:زیر کامیون له شدن
دست هاش رو مشت کرد و ادامه داد:پدربزرگم منو نمیخواست تو اون شرایط فقط همین کافی بود که بیاد و بگه تو عامل مرگ دخترمی همینطور بابای بابام
منو بردن پرورشگاه چون رفتار سردی نسبت به همه اونایی که میخواستن منو به فرزندی قبول کنن داشتم فکر میکردن من مشکل روحی روانی دارم.
از اون روز حادثه هر شب کابوس میبینم
یونگی بُهت زده به سانا نگاه میکرد سانا اشک هاش رو پاک کرد و مشغول خوردن قهوه شد
یونگی:من متاسفم
سانا:نه نباش خوشحال شدم به یکی گفتم لبخندی زد و ادامه قهوش رو خورد. ممنون بابت قهوه
یونگی:پس اونشب که داشتی آب میخوردی کابوس میدیدی؟
سانا:اره
یونگی:هر شب همینجوریه؟
سانا:اره برای همین بعضی شبا از ترس اینکه کابوس ببینم خوابم نمیبره
یونگی:کاری هست که من بتونم بکنم؟
سانا:نه
یونگی:اگه چیزی شد یا خواستی با کسی حرف بزنی میتونی به من بگی
سانا:باشه ممنون
سانا ماگ قهوش رو گذاشت رو ظرفشویی و به طرف اتاقش رفت
........(28دسامبر)
دوروز به کریسمس مونده بود و سانا تصمیم گرفت برای کریسمس پیش پدر بزرگش بمونه برای همین به مرکز خرید رفت تا برای خودش و پدربزرگش لباس بخره هر سال نه برای کریسمس جشن میگرفت و نه لباس میخرید حداقل اون روز رو نمی خرید یه گپ قرمز با طرح گوزن سفید همراه با یه شلوار سفید جذب خرید و برای پدربزرگش مدل و سایز مردونه لباسش رو خرید
به خونه برگشت وسایل رو تو اتاقش گذاشت ساعت12ظهر بود
شروع کرد به پختن غذا پسرا از خستگی این چند روز خواب بودن چند روز بعد باید برای اجرای کنسرت به خارج از کشور میرفتن
غذا آماده شد تک به تک در اتاقشان رو زد و بیدارشدن کرد.
جیمین:سانا واقعا بعضی وقتا به واقعی بودنت شک میکنم چطور ممکنه اینقدر آروم بری آروم بیای
سانا:عوض دستت درد نکنس میخوای از این به بعد زلزله به پا کنم😑😐🤨
جیمین:نه نه نه همینطوری خوبه
یونگی:سانا گفتی مادربزرگت ایتالیایی بوده؟
سانا:اره
جین:واقعا!
سانا :اره
جین:ببینم غذاهای اونجا رو هم بلدی؟
سانا:اره بلدم
تهیونگ:پس برای چی درست نکردی؟
نامجون :بچه ها یه جور میگین انگار بنده خدا آشپز شخصیمونه خیر سرمون مدیر برناممون هست لطف کرد براتون غذا درست کرد.
اخرین لبخند
-------------------------
یونگی:پدر و مادرت چرا مردن؟
سانا:من هفت سالم بود پدر و مادرم به شدت باهم اختلاف داشتن برای همین دوماه قبل از تولدم طلاق گرفتن نه مامانم منو میخواست نه بابام برای همین من پیش عمم موندم بعد از یه ماه بخاطر پسرش میخواست بره امریکا من رفتم خونه بابام هر شب یا مست برمیگشت یا ناراحت بخاطر باخت تو قمار روز تولدم داشتم از مدرسه برمیگشتم که پدر و مادرم خوشحال داشتن به سمتم می اومدن تعجب کردم ولی بعدش فکر کردم چون تولدمه این کارو کردن .
کم کم بغضش داشت میترکید و اشک هاش دونه دونه جاری میشدن
سانا:داشتن از خیابون رد میشدن که بایه کامیون تصادف کردن
سانا زد زیر گریه
سانا:زیر کامیون له شدن
دست هاش رو مشت کرد و ادامه داد:پدربزرگم منو نمیخواست تو اون شرایط فقط همین کافی بود که بیاد و بگه تو عامل مرگ دخترمی همینطور بابای بابام
منو بردن پرورشگاه چون رفتار سردی نسبت به همه اونایی که میخواستن منو به فرزندی قبول کنن داشتم فکر میکردن من مشکل روحی روانی دارم.
از اون روز حادثه هر شب کابوس میبینم
یونگی بُهت زده به سانا نگاه میکرد سانا اشک هاش رو پاک کرد و مشغول خوردن قهوه شد
یونگی:من متاسفم
سانا:نه نباش خوشحال شدم به یکی گفتم لبخندی زد و ادامه قهوش رو خورد. ممنون بابت قهوه
یونگی:پس اونشب که داشتی آب میخوردی کابوس میدیدی؟
سانا:اره
یونگی:هر شب همینجوریه؟
سانا:اره برای همین بعضی شبا از ترس اینکه کابوس ببینم خوابم نمیبره
یونگی:کاری هست که من بتونم بکنم؟
سانا:نه
یونگی:اگه چیزی شد یا خواستی با کسی حرف بزنی میتونی به من بگی
سانا:باشه ممنون
سانا ماگ قهوش رو گذاشت رو ظرفشویی و به طرف اتاقش رفت
........(28دسامبر)
دوروز به کریسمس مونده بود و سانا تصمیم گرفت برای کریسمس پیش پدر بزرگش بمونه برای همین به مرکز خرید رفت تا برای خودش و پدربزرگش لباس بخره هر سال نه برای کریسمس جشن میگرفت و نه لباس میخرید حداقل اون روز رو نمی خرید یه گپ قرمز با طرح گوزن سفید همراه با یه شلوار سفید جذب خرید و برای پدربزرگش مدل و سایز مردونه لباسش رو خرید
به خونه برگشت وسایل رو تو اتاقش گذاشت ساعت12ظهر بود
شروع کرد به پختن غذا پسرا از خستگی این چند روز خواب بودن چند روز بعد باید برای اجرای کنسرت به خارج از کشور میرفتن
غذا آماده شد تک به تک در اتاقشان رو زد و بیدارشدن کرد.
جیمین:سانا واقعا بعضی وقتا به واقعی بودنت شک میکنم چطور ممکنه اینقدر آروم بری آروم بیای
سانا:عوض دستت درد نکنس میخوای از این به بعد زلزله به پا کنم😑😐🤨
جیمین:نه نه نه همینطوری خوبه
یونگی:سانا گفتی مادربزرگت ایتالیایی بوده؟
سانا:اره
جین:واقعا!
سانا :اره
جین:ببینم غذاهای اونجا رو هم بلدی؟
سانا:اره بلدم
تهیونگ:پس برای چی درست نکردی؟
نامجون :بچه ها یه جور میگین انگار بنده خدا آشپز شخصیمونه خیر سرمون مدیر برناممون هست لطف کرد براتون غذا درست کرد.
۸.۷k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.