چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 2
*ویو رزی
رو تخت دراز کشیدم و آلارم گوشیمو فعال کردم....
رفتم به صفحه چته یونا و براش نوشتم....
رزی : یونا از مسافرت برگشتی؟....
از صفحه چت اومدم بیرون و گوشیمو رو خاموش
کردم و گذاشتم رو میز...
پتو رو کشیدم و چشمام رو بستم.... عااا
راستی یادم رفت بگم که اوپا برادر واقعیع خودم نیست البته ناتنیه...
پدرم وقتی من 4 سالم بود... به گفته مادرم شریک هاش اون رو زنده زنده خاک کردن...
هعی بهش فک میکنم غمناکه.... خب خلاصه که بعد از اون مادرم با بابا وون توی شرکت آشنا شد..... جوری که یادمه مامانم گفته بود آقای کیم قبلا مامانم رو میخواسته....
برای اولین بار ته رو توی 5 سالکی ملاقات کردم تقریبا ته اون موقع 18 سالش بود....
ته مثل برادرمه و مثل کوه پشمته... از اون موقع حدود 13 سال میگذره....
نمیدونم چقدر گذشت که به خواب رفتم.....
با صدای چیزی مثل آلارم از خواب بیدار شدم..
آیششش .... یکی از چشمام رو اروم باز کردم که با دیدن ساعت پشمام ریخت واتتت.....
دیرم شده بود سریع عین باد آماده شدم و پریدم از اتاق بیرون....
مامان تو آشپز خونه بود داد زدم....
رزی: اومااا من میرم بابایی...
«مامان رزی» هوانگ رجین: وایسااا موقع برگشتن ته میاد دنبالت جایی نری....
رزی: باشع...
*20 min
رسیدم جلو در دانشگاه و وارد شدم....
یونا رو دیدم که داشت با گوشی حرف میزد براش دست تکون دادم و رفتم سمتشش...
رزی: آنیووووو...
یونا گوشیو قطع کرد و پرید بغلم....
یونا: آیگووو شوهرم بلاخره اومدی....
رزی: سفر خوش گذشت؟
یونا: وای شوهری جات خیلی خالی بود....
رزی: معلومه که جام خالی بود بریم تو....
وارد سالن شدیم و رفتیم طبقه ی بالا.....
وارد کلاس شدیم....
و نشستیم سر جامون که استاد پارک اومد و....
ساعت 14:30
از ورودیه دانشگاه زدیم بیرون که یونا لب زد:
یونا: آیگووو خیلی خسته شدم کی حوصله دار پیاده بره شوهر تو ماشین میاد دنبالت؟
شیطون نگاهش کردم....
یونا رو ته کراش بود....
لبخند و چشمکی زدم و لب زدم:
رزی: نچ....ولی یکی هست که میاد دنبالم....
و بعد با همون لبخنده پر از شیطنت چرخیدم و رفتم سمت صندلی....
یونا: ته میاد دنبالت...
رزی: اره...
یهو جیغی زد که پشمام ریخت....
زدم پسه کلش...
رزی: یاااا چخبرتههه
یونا: اخخ... وای خدااا بچم داره میاد قرار بعد مدت ها ببینمش.... عررر
چشم غوره ای بهش رفتم...
رزی: اولندش بچم نهو بچم دومش حق نداری بع بچه ی جذاب من چشم داشته باشی
رو تخت دراز کشیدم و آلارم گوشیمو فعال کردم....
رفتم به صفحه چته یونا و براش نوشتم....
رزی : یونا از مسافرت برگشتی؟....
از صفحه چت اومدم بیرون و گوشیمو رو خاموش
کردم و گذاشتم رو میز...
پتو رو کشیدم و چشمام رو بستم.... عااا
راستی یادم رفت بگم که اوپا برادر واقعیع خودم نیست البته ناتنیه...
پدرم وقتی من 4 سالم بود... به گفته مادرم شریک هاش اون رو زنده زنده خاک کردن...
هعی بهش فک میکنم غمناکه.... خب خلاصه که بعد از اون مادرم با بابا وون توی شرکت آشنا شد..... جوری که یادمه مامانم گفته بود آقای کیم قبلا مامانم رو میخواسته....
برای اولین بار ته رو توی 5 سالکی ملاقات کردم تقریبا ته اون موقع 18 سالش بود....
ته مثل برادرمه و مثل کوه پشمته... از اون موقع حدود 13 سال میگذره....
نمیدونم چقدر گذشت که به خواب رفتم.....
با صدای چیزی مثل آلارم از خواب بیدار شدم..
آیششش .... یکی از چشمام رو اروم باز کردم که با دیدن ساعت پشمام ریخت واتتت.....
دیرم شده بود سریع عین باد آماده شدم و پریدم از اتاق بیرون....
مامان تو آشپز خونه بود داد زدم....
رزی: اومااا من میرم بابایی...
«مامان رزی» هوانگ رجین: وایسااا موقع برگشتن ته میاد دنبالت جایی نری....
رزی: باشع...
*20 min
رسیدم جلو در دانشگاه و وارد شدم....
یونا رو دیدم که داشت با گوشی حرف میزد براش دست تکون دادم و رفتم سمتشش...
رزی: آنیووووو...
یونا گوشیو قطع کرد و پرید بغلم....
یونا: آیگووو شوهرم بلاخره اومدی....
رزی: سفر خوش گذشت؟
یونا: وای شوهری جات خیلی خالی بود....
رزی: معلومه که جام خالی بود بریم تو....
وارد سالن شدیم و رفتیم طبقه ی بالا.....
وارد کلاس شدیم....
و نشستیم سر جامون که استاد پارک اومد و....
ساعت 14:30
از ورودیه دانشگاه زدیم بیرون که یونا لب زد:
یونا: آیگووو خیلی خسته شدم کی حوصله دار پیاده بره شوهر تو ماشین میاد دنبالت؟
شیطون نگاهش کردم....
یونا رو ته کراش بود....
لبخند و چشمکی زدم و لب زدم:
رزی: نچ....ولی یکی هست که میاد دنبالم....
و بعد با همون لبخنده پر از شیطنت چرخیدم و رفتم سمت صندلی....
یونا: ته میاد دنبالت...
رزی: اره...
یهو جیغی زد که پشمام ریخت....
زدم پسه کلش...
رزی: یاااا چخبرتههه
یونا: اخخ... وای خدااا بچم داره میاد قرار بعد مدت ها ببینمش.... عررر
چشم غوره ای بهش رفتم...
رزی: اولندش بچم نهو بچم دومش حق نداری بع بچه ی جذاب من چشم داشته باشی
۲.۰k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.