𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...50
حتی فکر کردن به اینکه خواهرش جاسوسیشو میکنه هم ترسناک بود.
چطور باید سویونو میپیچوند؟
اخه کی تو اولین قرار که با کلی سختی و لاس زنی گذاشته شده دختره رو ول میکنه؟
ولی میدونست که ماریا دیوونه تر از این حرفاست و هرلحظه ممکنه بیاد و دختره رو بکشه
پس گوشیشو دراورد و الارمشو روی پنج دقیقه بعد تنظیم کرد
سویون چند قدم اونور تر منتظر بود تا تلفن جونگکوک تموم شه
رفت و کنارش با استرس شدید ایستاد.
-سویون نظرت چیه بریم تو اون پاساژ...به نظر میاد لباسای خوبی داشته باشه.
"فکر خوبیه...بریم"
تا دو قدم برداشتن گوشی جونگکوک دوباره زنگ خورد
اعتراضانه گوشیشو دراورد و وانمود کرد که جواب داده
-الو....چی؟ مطمئنی؟ خیلی خب سریع خودمو میرسونم...باشه باشه...بای
"چیزی شده؟"
-پای خواهرم شکسته...من باید سریع برم...
"اره برو.."
برگشت تا بره...
ولی دلش اینو نمیخواست
لحظه ای مکث کرد
به طرف سویون برگشت و بوسه ی سطحی ای روی گونش گذاشت
-ازت معذرت میخوام...دفعه بعد جبران میکنم!
با لبخند دختر کشی اونجا رو ترک کرد
بعد از گذشتن از خیابون تونست ماشین ماریا رو ببینه
اخم هاشو درهم کشید و دستاشو مشت کرد
طلبکارانه در ماشینو باز کرد و نشست
ماریا به چهره ی عصبی و حرصی جونگکوک خیره شد،پوزخند زد و استارت ماشینو زد و حرکت کرد
سکوت سنگینی بینشون بود
تا اینکه جونگکوک نتونست خودشو نگه داره
-چرا این کارو انجام میدی؟
چه کاری؟
-نمیزاری به عشقم برسم...نمیزاری خوشبخت بشم
با سویون بودن برات خوشبختی نمیاره
موج صداهاشون بالاتر میرفت و کم کم شروع با داد زدن میکردن
-زندگی شخصی من به تو ربطی نداره
ولی زندگی کاریت به من ربط داره...میدونی اگه اون دختر جاسوس باشه چه بلایی سرمون میاد؟
-من دوسش دارم...میشناسمش...
نمیشناسی...کلا تو دو روز تونستی باهاش باشی...تابلوعه که منتظرت بوده...جونگکوک بفهم...اون داره تو رو توی تله ای که با عموش درست کرده میندازه
-چرا انقدر شکاک و حساسی...نکنه به من حسودیت میشه؟
پاهاشو محکم روی ترمز زد
درست وسط جاده...
چشمهاش گشاد شد
چی گفتی؟
-چون یه زمانی عاشقت بودم فکر کردی تا اخر عاشقت میمونم و الانم به خاطر اینکه یکی دیگه رو به تو ترجیه دادم حسودیت شده
خونش به جوش اومد، دیگه تحمل شنیدن چیزی رو نداشت
ناگهان سیلی محکمی به گونه ی جونگکوک زد
ادامش تو کانال روبیکاس👇🏻
https://rubika.ir/margarita_fic
part...50
حتی فکر کردن به اینکه خواهرش جاسوسیشو میکنه هم ترسناک بود.
چطور باید سویونو میپیچوند؟
اخه کی تو اولین قرار که با کلی سختی و لاس زنی گذاشته شده دختره رو ول میکنه؟
ولی میدونست که ماریا دیوونه تر از این حرفاست و هرلحظه ممکنه بیاد و دختره رو بکشه
پس گوشیشو دراورد و الارمشو روی پنج دقیقه بعد تنظیم کرد
سویون چند قدم اونور تر منتظر بود تا تلفن جونگکوک تموم شه
رفت و کنارش با استرس شدید ایستاد.
-سویون نظرت چیه بریم تو اون پاساژ...به نظر میاد لباسای خوبی داشته باشه.
"فکر خوبیه...بریم"
تا دو قدم برداشتن گوشی جونگکوک دوباره زنگ خورد
اعتراضانه گوشیشو دراورد و وانمود کرد که جواب داده
-الو....چی؟ مطمئنی؟ خیلی خب سریع خودمو میرسونم...باشه باشه...بای
"چیزی شده؟"
-پای خواهرم شکسته...من باید سریع برم...
"اره برو.."
برگشت تا بره...
ولی دلش اینو نمیخواست
لحظه ای مکث کرد
به طرف سویون برگشت و بوسه ی سطحی ای روی گونش گذاشت
-ازت معذرت میخوام...دفعه بعد جبران میکنم!
با لبخند دختر کشی اونجا رو ترک کرد
بعد از گذشتن از خیابون تونست ماشین ماریا رو ببینه
اخم هاشو درهم کشید و دستاشو مشت کرد
طلبکارانه در ماشینو باز کرد و نشست
ماریا به چهره ی عصبی و حرصی جونگکوک خیره شد،پوزخند زد و استارت ماشینو زد و حرکت کرد
سکوت سنگینی بینشون بود
تا اینکه جونگکوک نتونست خودشو نگه داره
-چرا این کارو انجام میدی؟
چه کاری؟
-نمیزاری به عشقم برسم...نمیزاری خوشبخت بشم
با سویون بودن برات خوشبختی نمیاره
موج صداهاشون بالاتر میرفت و کم کم شروع با داد زدن میکردن
-زندگی شخصی من به تو ربطی نداره
ولی زندگی کاریت به من ربط داره...میدونی اگه اون دختر جاسوس باشه چه بلایی سرمون میاد؟
-من دوسش دارم...میشناسمش...
نمیشناسی...کلا تو دو روز تونستی باهاش باشی...تابلوعه که منتظرت بوده...جونگکوک بفهم...اون داره تو رو توی تله ای که با عموش درست کرده میندازه
-چرا انقدر شکاک و حساسی...نکنه به من حسودیت میشه؟
پاهاشو محکم روی ترمز زد
درست وسط جاده...
چشمهاش گشاد شد
چی گفتی؟
-چون یه زمانی عاشقت بودم فکر کردی تا اخر عاشقت میمونم و الانم به خاطر اینکه یکی دیگه رو به تو ترجیه دادم حسودیت شده
خونش به جوش اومد، دیگه تحمل شنیدن چیزی رو نداشت
ناگهان سیلی محکمی به گونه ی جونگکوک زد
ادامش تو کانال روبیکاس👇🏻
https://rubika.ir/margarita_fic
۶.۶k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.