عشق ناپایدار 💔 ■Part 1■
شخصیت ها:
نامجون
سن: ۳۱
قد: ۱۸۳
وزن: ۷۳
خانواده: همسر ، دختر ، پدر ، مادر ، خواهر کوچیک تر
شغل: رئیس شرکت خودرو سازی
دایون
سن: ۲۷
قد: ۱۶۷
وزن: ۴۳
خانواده: همسر ، دختر ، خواهر بزرگ تر
شغل: معلم کلاس اول
خلاصه داستان (عشق ناپایدار):
داستان درمورد دایون دختر مهربون و ساده ای هست که با کیم نامجون ازدواج کرده ، اون و نامجون بشدت عاشق هم بودن و با سختی زیادی باهم ازدواج کردن چون خانواده نامجون مخالف این ازدواج بودن ولی خب با پا فشاری نامجون بالاخره خانواده اون هم راضی شدن ، حالا جریان از جایی شروع میشه که دایون متوجه بی توجهی های نامجون به خودش میشه و ....
(دایون)
داشتم به دختر سه ماهم که غرق در خواب بود نگاه میکردم و به رفتار های عجیب نامجون فکر میکردم ، اون اخیرا خیلی تغییر کرده و باهام سرد رفتار میکنه و هرچقدر میخوام بهش نزدیک بشم ازم دوری میکنه و من واقعا دلیل این رفتار هاشو نمیدونم ، به ساعت نگاهی انداختم ۷ بود باید شام رو آماده کنم از جام بلند شدم و از اتاق نایون اومدم بیرون و مشغول درست کردن شام شدم ، یک ساعت گذشت و غذا آماده بود ، میز رو چیندم و منتظر نامجون موندم ، ساعت از یک شب گذشته بود که صدای باز شدن در به گوشم رسید پاشدم رفتم دم در که دیدم نامجون با قیافه خسته وارد خونه شد
دایون: سلام عزیزم
نامجون: سلام(سرد)
دایون: حتما خیلی خسته شدی برو حموم بیا شام بخوریم
نامجون: شام خوردم
دایون: چی!
نامجون: گفتم خوردم
دایون: خب لااقر به من میگفتی سه ساعت منتظرت نمونم
نامجون: دایون بیخیال میشی
دایون: چیرو بیخیال بشم کیم نامجون هااا معلوم هست تو چت شده چرا یجوری رفتار میکنی انگار من وجود ندارم
نامجون: دایون من الان خستم حوصله ام ندارم سر به سر من نزار
دایون: فقط برای من حوصله نداری برای دخترای شرکتت که با هرزگی سعی دارن بهت نزدیک بشن داری ولی آره
نامجون با صورت خشمگین سمت دایون برگشت و ....
کپی ممنوع ❌
نامجون
سن: ۳۱
قد: ۱۸۳
وزن: ۷۳
خانواده: همسر ، دختر ، پدر ، مادر ، خواهر کوچیک تر
شغل: رئیس شرکت خودرو سازی
دایون
سن: ۲۷
قد: ۱۶۷
وزن: ۴۳
خانواده: همسر ، دختر ، خواهر بزرگ تر
شغل: معلم کلاس اول
خلاصه داستان (عشق ناپایدار):
داستان درمورد دایون دختر مهربون و ساده ای هست که با کیم نامجون ازدواج کرده ، اون و نامجون بشدت عاشق هم بودن و با سختی زیادی باهم ازدواج کردن چون خانواده نامجون مخالف این ازدواج بودن ولی خب با پا فشاری نامجون بالاخره خانواده اون هم راضی شدن ، حالا جریان از جایی شروع میشه که دایون متوجه بی توجهی های نامجون به خودش میشه و ....
(دایون)
داشتم به دختر سه ماهم که غرق در خواب بود نگاه میکردم و به رفتار های عجیب نامجون فکر میکردم ، اون اخیرا خیلی تغییر کرده و باهام سرد رفتار میکنه و هرچقدر میخوام بهش نزدیک بشم ازم دوری میکنه و من واقعا دلیل این رفتار هاشو نمیدونم ، به ساعت نگاهی انداختم ۷ بود باید شام رو آماده کنم از جام بلند شدم و از اتاق نایون اومدم بیرون و مشغول درست کردن شام شدم ، یک ساعت گذشت و غذا آماده بود ، میز رو چیندم و منتظر نامجون موندم ، ساعت از یک شب گذشته بود که صدای باز شدن در به گوشم رسید پاشدم رفتم دم در که دیدم نامجون با قیافه خسته وارد خونه شد
دایون: سلام عزیزم
نامجون: سلام(سرد)
دایون: حتما خیلی خسته شدی برو حموم بیا شام بخوریم
نامجون: شام خوردم
دایون: چی!
نامجون: گفتم خوردم
دایون: خب لااقر به من میگفتی سه ساعت منتظرت نمونم
نامجون: دایون بیخیال میشی
دایون: چیرو بیخیال بشم کیم نامجون هااا معلوم هست تو چت شده چرا یجوری رفتار میکنی انگار من وجود ندارم
نامجون: دایون من الان خستم حوصله ام ندارم سر به سر من نزار
دایون: فقط برای من حوصله نداری برای دخترای شرکتت که با هرزگی سعی دارن بهت نزدیک بشن داری ولی آره
نامجون با صورت خشمگین سمت دایون برگشت و ....
کپی ممنوع ❌
۱۰۸.۶k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.