فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)ادامه p51
هیناه
خیلی کلافه به نظر میرسید
_شام؟
_حتما موش کوچولو
تو نزدیکترین جایی که پیدا کردیم شام خوردیم،چون فست فود بود از نظره تهیونگ شام نبود و مضر بود،اما اینقدر لجبازی کردم که موافقت کرد.
دیگه وقت برگشتن به هتل بود.
امروز خیلی بهم خوش گذشته بود طوری که گذره زمانو حس نکرده بودم،تاریک شدن هوا یا گذشت ساعت،انگار همین چند دقیقست که بیرون اومدیم،بالاخره رسیدیم،توی آسانسور تهیونگ با خستگی سرشو تکیه داد به دیوارشو چشماشو بست
خیلی خستش کرده بودم انگار!
جلوی دره اتاقم وایستاد تا درو باز کنم،باز کردمو وسایلا رو از دستش گرفتمو بردم داخل بعد دوباره برگشتم جلوی در دست به جیب نگام میکرد
_متاسفم امروز خیلی خستت کردم
نیمچه لبخندی زد و گفت: شوخی میکنی؟ خستگیشم خوش میگذره،حالا بیا اینجا ببینم
دستاشو باز کرد که با خنده رفتم بغلش
_دو روز دیگه برگردیم دلم واسه این کارا تنگ میشه
_پس بیا تا میتونیم از این زمانا و لحظه ها استفاده کنیم
راستش از لحنش خوشم نیومد،انگار اولیو آخریش بود این سفر...
محکم تر بغلش کردم،قصه وابستگی چیزه بدی بود که دوباره داشت سرم میومد،،وابسته بودن به چیزی که معلوم نبود فردا هست یا نه عین همین رابطه ای که ما شروع کردیم یعنی یه ضربه اساسی دیگه به روحو روانت،برای من که همین بود
با همین افکارات رو تخت دراز کشیدم،سعی کردم به امروز فکر کنم تا ذهنم کمی آروم بشه همینطورم شد و با خستگی که بهم غلبه کرده بود خوابم برد
خیلی کلافه به نظر میرسید
_شام؟
_حتما موش کوچولو
تو نزدیکترین جایی که پیدا کردیم شام خوردیم،چون فست فود بود از نظره تهیونگ شام نبود و مضر بود،اما اینقدر لجبازی کردم که موافقت کرد.
دیگه وقت برگشتن به هتل بود.
امروز خیلی بهم خوش گذشته بود طوری که گذره زمانو حس نکرده بودم،تاریک شدن هوا یا گذشت ساعت،انگار همین چند دقیقست که بیرون اومدیم،بالاخره رسیدیم،توی آسانسور تهیونگ با خستگی سرشو تکیه داد به دیوارشو چشماشو بست
خیلی خستش کرده بودم انگار!
جلوی دره اتاقم وایستاد تا درو باز کنم،باز کردمو وسایلا رو از دستش گرفتمو بردم داخل بعد دوباره برگشتم جلوی در دست به جیب نگام میکرد
_متاسفم امروز خیلی خستت کردم
نیمچه لبخندی زد و گفت: شوخی میکنی؟ خستگیشم خوش میگذره،حالا بیا اینجا ببینم
دستاشو باز کرد که با خنده رفتم بغلش
_دو روز دیگه برگردیم دلم واسه این کارا تنگ میشه
_پس بیا تا میتونیم از این زمانا و لحظه ها استفاده کنیم
راستش از لحنش خوشم نیومد،انگار اولیو آخریش بود این سفر...
محکم تر بغلش کردم،قصه وابستگی چیزه بدی بود که دوباره داشت سرم میومد،،وابسته بودن به چیزی که معلوم نبود فردا هست یا نه عین همین رابطه ای که ما شروع کردیم یعنی یه ضربه اساسی دیگه به روحو روانت،برای من که همین بود
با همین افکارات رو تخت دراز کشیدم،سعی کردم به امروز فکر کنم تا ذهنم کمی آروم بشه همینطورم شد و با خستگی که بهم غلبه کرده بود خوابم برد
۷.۶k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.