◓ 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛 𝚊𝚗𝚍 𝚜𝚕𝚊𝚟𝚎◒
◓ 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛 𝚊𝚗𝚍 𝚜𝚕𝚊𝚟𝚎◒
𝚙𝚊𝚛𝚝²⁰
کوک ویو
(ساعت 12)
منتظر هلنا تو ماشین بودم که در پشت باز شد و از اینه جولو هلنارو دیدم
ماشینو روشن کردمو از پارکینک عمارت بیرون رفتمو وارد جاده شدم
~کجا برم
هلنا. ساحل سوکچو
~چشم
به سمت ساحل سوکچو روندم
ساحل زیبای کره جنوبی بود
ساعت 12:15 بود
~پرنسس رسیدیم
هلنا. او ممنون بعدا بهت زنگ میزنم
هلنا پیاده شد و نگاش میکردم دیدم به یه مرد دست تکون دادو پیشش وایستاد
خواستم حرکت کنم که گوشیم زنگ خورد دیدم تهیونگه جواب دادم
&ساعت پنج بیا دنبالم
~اوکی
گوشیو قطع کردمو دوباره به هلنا نگاه کردم دیدم یکی داره از پشت بهش نزدیک میشه و میخواد کیسه سرش بکشه
سریع پیاده شدمو رفتم سمت هلنا و از کمر گرفتمش
دم گوشش گفتم..
~ببخشید هلنا
باهام درگیر شدن هلنا سریع خودشو انداخت تو ماشین
هردو رو زمین زدمو سوار ماشین شدم
~ببخشید رفتار تندی داشتم باهاتون
هلنا. ممنون
حرفی نزدم
~الان کجا برم
هلنا.ببرم شرکت بابام میخوام برادرمو ببینم و درباره امروز بهش بگم
ماشینو روشن کردمو رفتم سمت شرکت
تو راه ساکت بودیم
رفتم تو پارکینگ شرکت و ماشینو پارک کردم خودمم همونجا کار داشتم
با هلنا سوار اسانسور شدمو رفتیم طبقه دووم
وقتی رسیدیم رفتیم اتاق تهیونگ
&در زدن هم خوب چیزیه ها... مگه تو بیرون نبودی
هلنا. اومد تعریف کنم
من بدون هیچ حرفی نشستم رو مبلو پرونده های دیشب که مونده بودو چک میکردم
هلنا داشت ماجرای امروز رو تعریف میکرد
هلنا. بخاطر کوک الان من اینجام
&اگه به من میگفتی که با یه پسر چت میکنی میزاشتم بری ولی با بادیگارد
هلنا. نمیخوام بابا و مامان بفهمن
&نمیفهمن
کوک. میگم تهیونگ مامانم کی میاد
&به احتمال زیاد امشب یا فردا صبح.. چطور
کوک.دلم براش تنگ شده
هلنا. داداش فردا شب عروسیتونه لباس خریدین؟
&قراره امشب بریم... کوک
سرمو از پرونده ها بالا اوردم
کوک. بله
&قصد ازدواج نداری؟
کوک. .. چی شد یهو اینو گفتی
&هرچی نباشه 28 سالته اگه میخوای ازدواج کنی به من بگو کمکت میکنم
کوک. اوهوم فعلا نه
&اوکی
ات ویو
بعد از کلی تمیز کاری رفتم حموم
زنگ در زده شد و رفتم سمت در و درو باز کردم که خدمتکارارو با مامان دیدم
مامانو بغل کردم و داخلشون بردم که از پشت ارباب اومد
=خسته نباشید ارباب
کتشونو کندم
ارباب. ممنون آنجلنا کجاست
=فکر کنم داخل اتاقتونه راستی خدمتکارا زود نیومدن؟
ارباب. گفتم زودتر بیان تا کمکت کنن عمارت تهیونگ و جسیکا رو تمیز کنین
=آها لازم نبود ولی ممنون
ساعت شیش رفتیمو تو عمارت و شروع کردیم به تمیزکاری
(فردا شب)
لباسامونو پوشیدیم همه مثل هم بود
و پذیرایی میکردیم
𝚙𝚊𝚛𝚝²⁰
کوک ویو
(ساعت 12)
منتظر هلنا تو ماشین بودم که در پشت باز شد و از اینه جولو هلنارو دیدم
ماشینو روشن کردمو از پارکینک عمارت بیرون رفتمو وارد جاده شدم
~کجا برم
هلنا. ساحل سوکچو
~چشم
به سمت ساحل سوکچو روندم
ساحل زیبای کره جنوبی بود
ساعت 12:15 بود
~پرنسس رسیدیم
هلنا. او ممنون بعدا بهت زنگ میزنم
هلنا پیاده شد و نگاش میکردم دیدم به یه مرد دست تکون دادو پیشش وایستاد
خواستم حرکت کنم که گوشیم زنگ خورد دیدم تهیونگه جواب دادم
&ساعت پنج بیا دنبالم
~اوکی
گوشیو قطع کردمو دوباره به هلنا نگاه کردم دیدم یکی داره از پشت بهش نزدیک میشه و میخواد کیسه سرش بکشه
سریع پیاده شدمو رفتم سمت هلنا و از کمر گرفتمش
دم گوشش گفتم..
~ببخشید هلنا
باهام درگیر شدن هلنا سریع خودشو انداخت تو ماشین
هردو رو زمین زدمو سوار ماشین شدم
~ببخشید رفتار تندی داشتم باهاتون
هلنا. ممنون
حرفی نزدم
~الان کجا برم
هلنا.ببرم شرکت بابام میخوام برادرمو ببینم و درباره امروز بهش بگم
ماشینو روشن کردمو رفتم سمت شرکت
تو راه ساکت بودیم
رفتم تو پارکینگ شرکت و ماشینو پارک کردم خودمم همونجا کار داشتم
با هلنا سوار اسانسور شدمو رفتیم طبقه دووم
وقتی رسیدیم رفتیم اتاق تهیونگ
&در زدن هم خوب چیزیه ها... مگه تو بیرون نبودی
هلنا. اومد تعریف کنم
من بدون هیچ حرفی نشستم رو مبلو پرونده های دیشب که مونده بودو چک میکردم
هلنا داشت ماجرای امروز رو تعریف میکرد
هلنا. بخاطر کوک الان من اینجام
&اگه به من میگفتی که با یه پسر چت میکنی میزاشتم بری ولی با بادیگارد
هلنا. نمیخوام بابا و مامان بفهمن
&نمیفهمن
کوک. میگم تهیونگ مامانم کی میاد
&به احتمال زیاد امشب یا فردا صبح.. چطور
کوک.دلم براش تنگ شده
هلنا. داداش فردا شب عروسیتونه لباس خریدین؟
&قراره امشب بریم... کوک
سرمو از پرونده ها بالا اوردم
کوک. بله
&قصد ازدواج نداری؟
کوک. .. چی شد یهو اینو گفتی
&هرچی نباشه 28 سالته اگه میخوای ازدواج کنی به من بگو کمکت میکنم
کوک. اوهوم فعلا نه
&اوکی
ات ویو
بعد از کلی تمیز کاری رفتم حموم
زنگ در زده شد و رفتم سمت در و درو باز کردم که خدمتکارارو با مامان دیدم
مامانو بغل کردم و داخلشون بردم که از پشت ارباب اومد
=خسته نباشید ارباب
کتشونو کندم
ارباب. ممنون آنجلنا کجاست
=فکر کنم داخل اتاقتونه راستی خدمتکارا زود نیومدن؟
ارباب. گفتم زودتر بیان تا کمکت کنن عمارت تهیونگ و جسیکا رو تمیز کنین
=آها لازم نبود ولی ممنون
ساعت شیش رفتیمو تو عمارت و شروع کردیم به تمیزکاری
(فردا شب)
لباسامونو پوشیدیم همه مثل هم بود
و پذیرایی میکردیم
۲.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.