رمان (سه مافیای خوشتیپ) 3 handsome mafia اسمات بی تی اس
part•9•
/ت= چرا اومدی؟
تهیونگ= راستش اومدم ببینمت کوک بهم گفت بهم نیاز داری!
ا/ت= هوم؟
تهیونگ= راستش متاسفم....واقعا متاسفم نباید اونجوری میزدمت
ا/ت= شاید اگر ادامه میدادی بهتر بود:)
تهیونگ= چطور؟
ا/ت= شاید اگر میمردم راحت میشدیم اونم دوتامون
تهیونگ= مردن تو برای من سودی نداره
ا/ت= اره خب چون دیگه کسی نیست که برده تو باشه و به حرفات مثل من گوش کنه
تهیونگ= نه از این لحاظ نه !
ا/ت= پس از کدوم لحاظ؟
تهیونگ= راستش من بهت علاقه مند شدم و اینکه من یک خوناشامم
ا/ت= اما تهیونگ ما خیلی باهم فرق داریم
تهیونگ= درسته و اما یه چیز دیگه یه خبر خوب برات دارم
ا/ت=چه خبر خوبی ؟
تهیونگ= تو دیگه آزادی به دستیارم میگم ببرتت خونه تو هم میری خونه ولی یادت باشه از وجود من هیچی به زبونت نمیاری
ا/ت= وا...واقعا راست میگی؟ (با ذوق) یعنی من دیگه آزادم و میرم؟
تهیونگ= اوهوم فقط لطفا همیشه بخند، چون وقتی میخندی خیلی خوشگل تر از چیزی میشی که هر کسی فکرشو بکنه
بعد هم رفت بیرون
ویو ا/ت
مات موندم و نمیدونم این ضربان قلب و گرما از کجا میومد حالا که آزاد شدم چرا انقد دو دل شدم ؟
اگر آزاد بشم میتونم به زندگی قبلیم ادامه بدم و غم و غصه نداشته باشم ولی دوری از تهیونگ هم آزار میداد درسته که اون این کارو کرد و به خاطر اونه که تو تخت بیمارستانم
ولی چرا قلبم بهم میگفت که بمونم پیشش؟
ویو تهیونگ
آه واقعا بهش گفتم بالاخره عشق واقعی رو حس کردم همون عشق همون انتظار بالاخره رسید
چشامو بستم و به خواب رفتم
پرستار= آقای دکتر آقای دکتر بیمار حالشون وخیمه(داد)
با سر و صدای پرستارا بیدار شدم که میگفتن
دکتر= بیمار اتاق چندم؟
پرستار= اتاق شماره ۲۵
دکتر= مواد مورد نیاز رو فراهم کنید زود( عجله و داد)
وایسا ببینم اتاق شماره ۲۵ اتاق ا/ت بود
با سرعت رفتم ببینم چش شده که دیدم ضربان قلبش و تنفسش روی خط صاف ایستاده و دکترا دارن بهش شوک الکتریکی وارد میکنن
دکتر و پس زدم و بهش گفتم بره کنار
دکتر= اما آقا این بیمار حال خوبی ندارن باید خودمون حلش کنیم
تهیونگ= گفتم برید بیرون. تا الان نتونستین غلطی بکنین اگر کاری از دستتون بر میومد تا الان یه کاری میکردین(داد و عصبانیت)
دکتر= بریم بیرون
پرستار= اما دکت...
دکتر= گفتم بریم بیرون(داد)
رفتن بیرون و تو فکر فرو رفتم
من ۱۰۰۰ ساله که زندم و یک خون اشام تا وقتی با کسی درگیر نشه نمیمیره
خواستم خونمو وارد بدنش کنم اما...اما اون خون اشام میشد ممکن بود زندگیش تو خطر بیفته اما چاره ای نداشتم چون اون وقت زیادی براش نمونده بود و یه پاش که هیچ ممکن بود پای دومش هم بره تو گور
پس یه قسمتی از دستش رو زخم کردم تا بوی خون به مشامم برسه و دیوونم کنه تا بتونم بهش حمله کنم
تا بوی خون به مشامم رسید....
/ت= چرا اومدی؟
تهیونگ= راستش اومدم ببینمت کوک بهم گفت بهم نیاز داری!
ا/ت= هوم؟
تهیونگ= راستش متاسفم....واقعا متاسفم نباید اونجوری میزدمت
ا/ت= شاید اگر ادامه میدادی بهتر بود:)
تهیونگ= چطور؟
ا/ت= شاید اگر میمردم راحت میشدیم اونم دوتامون
تهیونگ= مردن تو برای من سودی نداره
ا/ت= اره خب چون دیگه کسی نیست که برده تو باشه و به حرفات مثل من گوش کنه
تهیونگ= نه از این لحاظ نه !
ا/ت= پس از کدوم لحاظ؟
تهیونگ= راستش من بهت علاقه مند شدم و اینکه من یک خوناشامم
ا/ت= اما تهیونگ ما خیلی باهم فرق داریم
تهیونگ= درسته و اما یه چیز دیگه یه خبر خوب برات دارم
ا/ت=چه خبر خوبی ؟
تهیونگ= تو دیگه آزادی به دستیارم میگم ببرتت خونه تو هم میری خونه ولی یادت باشه از وجود من هیچی به زبونت نمیاری
ا/ت= وا...واقعا راست میگی؟ (با ذوق) یعنی من دیگه آزادم و میرم؟
تهیونگ= اوهوم فقط لطفا همیشه بخند، چون وقتی میخندی خیلی خوشگل تر از چیزی میشی که هر کسی فکرشو بکنه
بعد هم رفت بیرون
ویو ا/ت
مات موندم و نمیدونم این ضربان قلب و گرما از کجا میومد حالا که آزاد شدم چرا انقد دو دل شدم ؟
اگر آزاد بشم میتونم به زندگی قبلیم ادامه بدم و غم و غصه نداشته باشم ولی دوری از تهیونگ هم آزار میداد درسته که اون این کارو کرد و به خاطر اونه که تو تخت بیمارستانم
ولی چرا قلبم بهم میگفت که بمونم پیشش؟
ویو تهیونگ
آه واقعا بهش گفتم بالاخره عشق واقعی رو حس کردم همون عشق همون انتظار بالاخره رسید
چشامو بستم و به خواب رفتم
پرستار= آقای دکتر آقای دکتر بیمار حالشون وخیمه(داد)
با سر و صدای پرستارا بیدار شدم که میگفتن
دکتر= بیمار اتاق چندم؟
پرستار= اتاق شماره ۲۵
دکتر= مواد مورد نیاز رو فراهم کنید زود( عجله و داد)
وایسا ببینم اتاق شماره ۲۵ اتاق ا/ت بود
با سرعت رفتم ببینم چش شده که دیدم ضربان قلبش و تنفسش روی خط صاف ایستاده و دکترا دارن بهش شوک الکتریکی وارد میکنن
دکتر و پس زدم و بهش گفتم بره کنار
دکتر= اما آقا این بیمار حال خوبی ندارن باید خودمون حلش کنیم
تهیونگ= گفتم برید بیرون. تا الان نتونستین غلطی بکنین اگر کاری از دستتون بر میومد تا الان یه کاری میکردین(داد و عصبانیت)
دکتر= بریم بیرون
پرستار= اما دکت...
دکتر= گفتم بریم بیرون(داد)
رفتن بیرون و تو فکر فرو رفتم
من ۱۰۰۰ ساله که زندم و یک خون اشام تا وقتی با کسی درگیر نشه نمیمیره
خواستم خونمو وارد بدنش کنم اما...اما اون خون اشام میشد ممکن بود زندگیش تو خطر بیفته اما چاره ای نداشتم چون اون وقت زیادی براش نمونده بود و یه پاش که هیچ ممکن بود پای دومش هم بره تو گور
پس یه قسمتی از دستش رو زخم کردم تا بوی خون به مشامم برسه و دیوونم کنه تا بتونم بهش حمله کنم
تا بوی خون به مشامم رسید....
۵.۵k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.