عشق سیاه پارت ۱۴
ویو میساکی
صبح از خواب بیدار شدم رفتم یه رامیون درست کردم لباس (عکسشو میذارم) سوئیچ ماشینمو برداشتم و رفتم بیرون تا هیونا رو بیارم رفتم در زدم که دیدم هیونا درو باز کرد
هیونا : سلام مامانی
میساکی : سلام دخترم بیا بریم
تهیونگ : سلام بیا تو کارت دارم
میساکی : چیکار داری ؟
تهیونگ : بیا تو خودت میبینی
ویو تهیونگ
امروز صبح بیدار شدم دیدم هیونا خوابه بوسه ای به گونش زدم و رفتم پایین زنگ زدم به کوک
کوک : بله
تهیونگ : سلام هیونگ
کوک : سلام هیونگ
تهیونگ : میتونین با جیمین امروز بیاین خونه ی من هیونا هم اینجاست
کوک : وایسا ببینم تو میدونی هیونا دخترته ؟
تهیونگ : آره بیاین میساکی هم میاد میخوایم امروز اگه بشه آشتی کنیم
کوک : باشه میایم خداحافظ
ویو میساکی
رفتم تو که دیدم لونا و میرا و کوک و جیمین اومدن
تهیونگ : بیا تو اتاق کارت دارم هیونا تو بمون پیش عمو و خاله اینا
هیونا : باشه
ویو میساکی
رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت
تهیونگ : ببین میساکی من امروز به بچه ها گفتم که بیان که حداقل برم بیرون و بگم آشتی کردم نمیدونی وقتی نبودی چه وضعیتی داشتم بعد از اینکه تو رفتی اون دختره تمام اموال منو بالا کشید روزی هم که اومدم برای طلاق خانوادم نیومدن چون میگفتن تورو ول کردم اون خونه ای که توی سئول داشتم از عطر و بوی تو پر شده بود هرشب میشستم عکسامونو نگاه میکردم و تا صبح گریه میکردم خیلی ساله که از مامان و بابام خبر ندارم چون گفتن تا وقتی که تورو برنگردونم باهام کاری ندارن تا اینکه تصمیم گرفتم بیام خونه ی دوستم سوجون تا گفت توی شرکت تو کار میکنه منم پیدات کردم و حالا که پیدات کردم دیگه ولت نمیکنم تا الان هم لابد خیلی سخت بود تا هیونا رو بزرگ کنی و میدونستی من این اسم رو دوست دارم روش گذاشتی ولی ببین اونم به پدر نیاز داره دیروز بهم گفت دوستاش مسخرش میکنن به خاطر اینکه بابا نداره بیا برگرد تا دوباره یه زندگی جدیدو شروع کنیم
میساکی : من اون موقع که ولم کردی ۳ ماه بود باردار بودم همون شب میخواستم بهت بگم اما تو اونو گفتی منم تصمیم گرفتم بیام اینجا تا بچمو تنها بزرگ کنم اما چرا توی این ۴ سال سراغمو نگرفتی میدونی چقدر دلتنگت بودم (گریه)
تهیونگ : خوشگلم گریه نکن بیا بغلم الان دیگه من کنارتم باهم بچمونو بزرگ میکنیم اشکاتو پاک کن
میساکی : بریم بیرون
تهیونگ : بریم
کوک : به به میبینم آشتی کردین
تهیونگ : بله دیگه
جیمین : خب اینم تموم شد بریم سراغ بعدی
همه : (خنده)
هیونا : خیلی خوب شد مامان و بابا دوباره آشتی کردن خاله ها شما ها چرا واسه ی من هم بازی نمیارین
جیمین : راستی بچه ها نگفتم میرا بارداره
همه : جدی ؟(تعجب)
هیونا : آخجون همبازی ......
صبح از خواب بیدار شدم رفتم یه رامیون درست کردم لباس (عکسشو میذارم) سوئیچ ماشینمو برداشتم و رفتم بیرون تا هیونا رو بیارم رفتم در زدم که دیدم هیونا درو باز کرد
هیونا : سلام مامانی
میساکی : سلام دخترم بیا بریم
تهیونگ : سلام بیا تو کارت دارم
میساکی : چیکار داری ؟
تهیونگ : بیا تو خودت میبینی
ویو تهیونگ
امروز صبح بیدار شدم دیدم هیونا خوابه بوسه ای به گونش زدم و رفتم پایین زنگ زدم به کوک
کوک : بله
تهیونگ : سلام هیونگ
کوک : سلام هیونگ
تهیونگ : میتونین با جیمین امروز بیاین خونه ی من هیونا هم اینجاست
کوک : وایسا ببینم تو میدونی هیونا دخترته ؟
تهیونگ : آره بیاین میساکی هم میاد میخوایم امروز اگه بشه آشتی کنیم
کوک : باشه میایم خداحافظ
ویو میساکی
رفتم تو که دیدم لونا و میرا و کوک و جیمین اومدن
تهیونگ : بیا تو اتاق کارت دارم هیونا تو بمون پیش عمو و خاله اینا
هیونا : باشه
ویو میساکی
رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت
تهیونگ : ببین میساکی من امروز به بچه ها گفتم که بیان که حداقل برم بیرون و بگم آشتی کردم نمیدونی وقتی نبودی چه وضعیتی داشتم بعد از اینکه تو رفتی اون دختره تمام اموال منو بالا کشید روزی هم که اومدم برای طلاق خانوادم نیومدن چون میگفتن تورو ول کردم اون خونه ای که توی سئول داشتم از عطر و بوی تو پر شده بود هرشب میشستم عکسامونو نگاه میکردم و تا صبح گریه میکردم خیلی ساله که از مامان و بابام خبر ندارم چون گفتن تا وقتی که تورو برنگردونم باهام کاری ندارن تا اینکه تصمیم گرفتم بیام خونه ی دوستم سوجون تا گفت توی شرکت تو کار میکنه منم پیدات کردم و حالا که پیدات کردم دیگه ولت نمیکنم تا الان هم لابد خیلی سخت بود تا هیونا رو بزرگ کنی و میدونستی من این اسم رو دوست دارم روش گذاشتی ولی ببین اونم به پدر نیاز داره دیروز بهم گفت دوستاش مسخرش میکنن به خاطر اینکه بابا نداره بیا برگرد تا دوباره یه زندگی جدیدو شروع کنیم
میساکی : من اون موقع که ولم کردی ۳ ماه بود باردار بودم همون شب میخواستم بهت بگم اما تو اونو گفتی منم تصمیم گرفتم بیام اینجا تا بچمو تنها بزرگ کنم اما چرا توی این ۴ سال سراغمو نگرفتی میدونی چقدر دلتنگت بودم (گریه)
تهیونگ : خوشگلم گریه نکن بیا بغلم الان دیگه من کنارتم باهم بچمونو بزرگ میکنیم اشکاتو پاک کن
میساکی : بریم بیرون
تهیونگ : بریم
کوک : به به میبینم آشتی کردین
تهیونگ : بله دیگه
جیمین : خب اینم تموم شد بریم سراغ بعدی
همه : (خنده)
هیونا : خیلی خوب شد مامان و بابا دوباره آشتی کردن خاله ها شما ها چرا واسه ی من هم بازی نمیارین
جیمین : راستی بچه ها نگفتم میرا بارداره
همه : جدی ؟(تعجب)
هیونا : آخجون همبازی ......
۷.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.