درگیرِ مافیاها
پارت ۳۲
ا/ت : کجا بریم؟
تهیونگ از بیرون نگاهی به عمارت انداخت و گفت: جایی که اولین بار دیدمت امشب نمیتونم بیام تو این خونه دیواراش بوی خیانت و دروغ میده
ا/ت : ولی اگه عموت بیاد و ما نباشیم؟
تهیونگ: نه بهم پیام داده که رفته سوییس پیش بچه هاش فعلا نیست ازم خواست خودم کارا رو پیش ببرم
ا/ت : باشه پس بریم ...
از زبان ا/ت : دوتایی سوار ماشین شدیم و رفتیم جایی که اول همو دیدیم توی راه از تهیونگ پرسیدم: راستی تهیونگ گفتی ایل سوک بچه داره ؟ اگه خودش زن و بچه داره پس چطور به شما میگه حق عاشق شدن ندارین؟
تهیونگ بی رمق و خسته جواب داد: زن نداره فقط بچه داره وقتی من ۱۵ سالم بود زنش تو این خونه بود پیش ما ولی زنش بهش خیانت کرد ایل سوکم اونو کشت بعد از اون به منو جونگکوک گفت نمیزارم عاشق بشید
ا/ت : عجب خیلی ناراحت شدم... ولی منطقی نیس...
به ساحل که رسیدیم نزدیک آب ماشینو پارک کردیم بعد تهیونگ سقف ماشینو باز کرد هوای پاییزی سردی بود که گفتم تهیونگ سردت نیست؟ چرا بازش کردی ؟
تهیونگ: نه سردم نیست چون مغزم داره میسوزه تو سردته ؟ اگه سرده میبندمش
ا/ت : نه لباس تو نازک بود مال من گرمه...
قلبم تیر کشید با این حرف تهیونگ ؛ بدجوری تو خودش بود صداش موقع حرف زدن به زور شنیده میشد نمیدونستم چیکار کنم براش داشتم میمردم که تهیونگ گفت:
ا/ت بیا پیاده شیم
پیاده که شدیم تهیونگ جلوی کاپوت ماشین نشست رو زمین و گفت : بیا بشین رو پای من
ا/ت : پات درد میگیره
تهیونگ: نه بیا بهت احتیاج دارم
رفتم نشستم رو پاش فک کردم حالش بهتر شده اما اشتباه میکردم محکم بغلم کرد و سرشو گذاشت رو پیشونیم و چشماشو بست و گفت : همینجوری بمونیم هیچ حرفیم نزنیم
ا/ت : باشه
منم چشمامو بستم چند دقیقه تو سکوت مطلق بودیم که یه دفعه حس کردم صورتم خیس شد چشمامو باز کردم دیدم تهیونگ داره گریه میکنه بغضم گرفت گفتم :
تهیونگ چی شده عزیزم اینطوری منو میکشی که
اینو که گفتم بغضش ترکید و اشکاش تندتر شد گفت : ا/ت
ا/ت : جانم
تهیونگ: ایل سوک خونواده ی منو جونگکوک رو کشته .... همشونو... پدر مادرامونو ... خواهر منو .... برادرای جونگکوک رو ...
اینو که شنیدم از تو بغلش خودمو عقب کشیدم و گفتم : چی؟ چی میگی ؟ از کجا فهمیدی ؟ از روی چه مدرکی ؟
تهیونگ: هنوز نمیدونم همش به خودم میگم شاید دروغ باشه ولی آخه چرا باید دروغ باشه مگه میشه همچین دروغ بزرگی گفت ؟
ا/ت : با لکنت گفتم کی بهت گفت؟
تهیونگ: صبح تو اتاقم یه نامه ناشناس پیدا کردم
ا/ت : اون...اونوق...اونوقت اگه راست باشه بنظرت ایل سوک چه دلیلی برای این کارش داشته؟
تهیونگ خنده ی تلخی کرد و بین اشکاش گفت : شاید چون دوتا برده ی نادون میخواسته که از بچگی برای کارای فجیعش تربیتشون کنه ....
شرط : ۵۰لایک 🙃
ا/ت : کجا بریم؟
تهیونگ از بیرون نگاهی به عمارت انداخت و گفت: جایی که اولین بار دیدمت امشب نمیتونم بیام تو این خونه دیواراش بوی خیانت و دروغ میده
ا/ت : ولی اگه عموت بیاد و ما نباشیم؟
تهیونگ: نه بهم پیام داده که رفته سوییس پیش بچه هاش فعلا نیست ازم خواست خودم کارا رو پیش ببرم
ا/ت : باشه پس بریم ...
از زبان ا/ت : دوتایی سوار ماشین شدیم و رفتیم جایی که اول همو دیدیم توی راه از تهیونگ پرسیدم: راستی تهیونگ گفتی ایل سوک بچه داره ؟ اگه خودش زن و بچه داره پس چطور به شما میگه حق عاشق شدن ندارین؟
تهیونگ بی رمق و خسته جواب داد: زن نداره فقط بچه داره وقتی من ۱۵ سالم بود زنش تو این خونه بود پیش ما ولی زنش بهش خیانت کرد ایل سوکم اونو کشت بعد از اون به منو جونگکوک گفت نمیزارم عاشق بشید
ا/ت : عجب خیلی ناراحت شدم... ولی منطقی نیس...
به ساحل که رسیدیم نزدیک آب ماشینو پارک کردیم بعد تهیونگ سقف ماشینو باز کرد هوای پاییزی سردی بود که گفتم تهیونگ سردت نیست؟ چرا بازش کردی ؟
تهیونگ: نه سردم نیست چون مغزم داره میسوزه تو سردته ؟ اگه سرده میبندمش
ا/ت : نه لباس تو نازک بود مال من گرمه...
قلبم تیر کشید با این حرف تهیونگ ؛ بدجوری تو خودش بود صداش موقع حرف زدن به زور شنیده میشد نمیدونستم چیکار کنم براش داشتم میمردم که تهیونگ گفت:
ا/ت بیا پیاده شیم
پیاده که شدیم تهیونگ جلوی کاپوت ماشین نشست رو زمین و گفت : بیا بشین رو پای من
ا/ت : پات درد میگیره
تهیونگ: نه بیا بهت احتیاج دارم
رفتم نشستم رو پاش فک کردم حالش بهتر شده اما اشتباه میکردم محکم بغلم کرد و سرشو گذاشت رو پیشونیم و چشماشو بست و گفت : همینجوری بمونیم هیچ حرفیم نزنیم
ا/ت : باشه
منم چشمامو بستم چند دقیقه تو سکوت مطلق بودیم که یه دفعه حس کردم صورتم خیس شد چشمامو باز کردم دیدم تهیونگ داره گریه میکنه بغضم گرفت گفتم :
تهیونگ چی شده عزیزم اینطوری منو میکشی که
اینو که گفتم بغضش ترکید و اشکاش تندتر شد گفت : ا/ت
ا/ت : جانم
تهیونگ: ایل سوک خونواده ی منو جونگکوک رو کشته .... همشونو... پدر مادرامونو ... خواهر منو .... برادرای جونگکوک رو ...
اینو که شنیدم از تو بغلش خودمو عقب کشیدم و گفتم : چی؟ چی میگی ؟ از کجا فهمیدی ؟ از روی چه مدرکی ؟
تهیونگ: هنوز نمیدونم همش به خودم میگم شاید دروغ باشه ولی آخه چرا باید دروغ باشه مگه میشه همچین دروغ بزرگی گفت ؟
ا/ت : با لکنت گفتم کی بهت گفت؟
تهیونگ: صبح تو اتاقم یه نامه ناشناس پیدا کردم
ا/ت : اون...اونوق...اونوقت اگه راست باشه بنظرت ایل سوک چه دلیلی برای این کارش داشته؟
تهیونگ خنده ی تلخی کرد و بین اشکاش گفت : شاید چون دوتا برده ی نادون میخواسته که از بچگی برای کارای فجیعش تربیتشون کنه ....
شرط : ۵۰لایک 🙃
۲۱.۳k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.