عاشق خدمتکارم شدم پارت ۲۳ فصل دوم
بعد از کلی خوشگذرونی منو به خونه رسوندو گفت....
کوک : بهت خوشگذشت.....
ا/ت : فوقالعاده بوددد.....
کوک : ........( لبخند زدن)
ا/ت: میگم.....نمیخوای بیای بالا.....
کوک : چیه نکنه میخوای کار نمیه تموم رستوران رو تمام کنم.....
ا/ت : یاااااا بی ادب خجالت بکش.....منو بگو گفت خسته ای دعوتت کنم بالا......
خواستم پیاده شم که دستمو گرفتو گفت......
کوک : ناراحت نشو بانو....شوخی کردم....میدونی که خیلی دوست دارمم
لبخندی به روش زدمو گفتم......
ا/ت : منم خیلیییی دوست دارم......متاسفانه دیگه باید برم خدافظ....
خواستم پیاده شم که گفت......
کوک : یه چیزی یادت نرفته......
ا/ت : اوممممم.......نه چطور....
کوک : واقعا یادت نمیاد......
ا/ت : نه.....چیزی جا گذا.....
قبل از اینکه حرفم تمام شه گرمی لباش رو روی لبام حس کردم......کم کم چشمام بسته شدو دستام رو دورگردنش حلقه کردم و اونو توی این بوسه ی شیرین همراهی کردم......
بعد از ۵ دقیقه با احساس کمبود نفس از هم جدا شدیم که گفت.....
کوک : برو بانو....برو که اگه یکم دیگه اینجا بمونی یه کاری دسته خودمو خودت میدم.....
ریز خندیدمو گفت.....
ا/ت : خدافظ عشقه من....
از زبان کوک :
بعد از این حرفش احساس کردم نفسم توی سینم حبس شده.....چقدر لفظ عشقم از زبون اون زیبا بود.....احساس میکردم کله دنیا رو به من دادن..... کم کم به خودم اومدمو بهش گفتم.....
کوک : خداحافظ ملکه ی قلبم.....
از زبان ا/ت :
بعد از این حرفش لبخند عمیقی روی صورتم به وجود اومد.....وقتی که رفت وارد خونم شدمو به سمت اتاقم حرکت کردم.....خودمو روی تخت پرت کردمو به امروز فکر میکردم.....امروز بهترین روزه عمرم بود
.... وقتی که باهام بود احساس خیلی خوبی کل وجودمو فرا میگرفت..... حس امنیت...حس خوشحالی و......هنوز گرمی لباش رو روی لبام احساس میکردم.....خدا رو بابت داشتن اون شکر میکنم و امیدوارم اون همیشه در کنارم باشه.....کم کم چشمام گرم شد و به خواب شیرینی فرو رفتم.......
* روز عروسی *
باورم نمیشد بالاخره دارم با عشقم ازدواج میکنم......حسی که داشتم وصف نشدنی بود.....دلم میخواست سریع تر توی اون کت و شلوار ببینمش....مطمئنم مثل همیشه خوشتیپ شده......تو همین فکرا بودم که آرایشگر گفت.......
آرایشگر : فوقالعاده شدین....
لبخندی بهش زدمو گفتم.....
ا/ت : ممنونم.....
بعد از این حرفم صدای ماشین کوک اومد.... به خاطر همین از آرایشگاه بیرون اومدم.....که دیدم به ماشین تکیه داده.....محوش شدم....خیلی خوشتیپ شده بود....مخصوصا با اون کتو شلواری که تنش بود.....
از زبان کوک : به ماشین تکیه دادم و منتظر موندم تا ا/ت بیاد.....در آرایشگاه باز شدو ا/ت اومد بیرون.....خیلی زیبا شده بود.....با اون لباس عروس دکلته ی پف دار کار شده شبیه یه فرشته شده بود همینجور داشتم نگاش میکردم.....
این پارت پارت آخر نیست ولی الان تا پارت آخر آپ میکنم
کوک : بهت خوشگذشت.....
ا/ت : فوقالعاده بوددد.....
کوک : ........( لبخند زدن)
ا/ت: میگم.....نمیخوای بیای بالا.....
کوک : چیه نکنه میخوای کار نمیه تموم رستوران رو تمام کنم.....
ا/ت : یاااااا بی ادب خجالت بکش.....منو بگو گفت خسته ای دعوتت کنم بالا......
خواستم پیاده شم که دستمو گرفتو گفت......
کوک : ناراحت نشو بانو....شوخی کردم....میدونی که خیلی دوست دارمم
لبخندی به روش زدمو گفتم......
ا/ت : منم خیلیییی دوست دارم......متاسفانه دیگه باید برم خدافظ....
خواستم پیاده شم که گفت......
کوک : یه چیزی یادت نرفته......
ا/ت : اوممممم.......نه چطور....
کوک : واقعا یادت نمیاد......
ا/ت : نه.....چیزی جا گذا.....
قبل از اینکه حرفم تمام شه گرمی لباش رو روی لبام حس کردم......کم کم چشمام بسته شدو دستام رو دورگردنش حلقه کردم و اونو توی این بوسه ی شیرین همراهی کردم......
بعد از ۵ دقیقه با احساس کمبود نفس از هم جدا شدیم که گفت.....
کوک : برو بانو....برو که اگه یکم دیگه اینجا بمونی یه کاری دسته خودمو خودت میدم.....
ریز خندیدمو گفت.....
ا/ت : خدافظ عشقه من....
از زبان کوک :
بعد از این حرفش احساس کردم نفسم توی سینم حبس شده.....چقدر لفظ عشقم از زبون اون زیبا بود.....احساس میکردم کله دنیا رو به من دادن..... کم کم به خودم اومدمو بهش گفتم.....
کوک : خداحافظ ملکه ی قلبم.....
از زبان ا/ت :
بعد از این حرفش لبخند عمیقی روی صورتم به وجود اومد.....وقتی که رفت وارد خونم شدمو به سمت اتاقم حرکت کردم.....خودمو روی تخت پرت کردمو به امروز فکر میکردم.....امروز بهترین روزه عمرم بود
.... وقتی که باهام بود احساس خیلی خوبی کل وجودمو فرا میگرفت..... حس امنیت...حس خوشحالی و......هنوز گرمی لباش رو روی لبام احساس میکردم.....خدا رو بابت داشتن اون شکر میکنم و امیدوارم اون همیشه در کنارم باشه.....کم کم چشمام گرم شد و به خواب شیرینی فرو رفتم.......
* روز عروسی *
باورم نمیشد بالاخره دارم با عشقم ازدواج میکنم......حسی که داشتم وصف نشدنی بود.....دلم میخواست سریع تر توی اون کت و شلوار ببینمش....مطمئنم مثل همیشه خوشتیپ شده......تو همین فکرا بودم که آرایشگر گفت.......
آرایشگر : فوقالعاده شدین....
لبخندی بهش زدمو گفتم.....
ا/ت : ممنونم.....
بعد از این حرفم صدای ماشین کوک اومد.... به خاطر همین از آرایشگاه بیرون اومدم.....که دیدم به ماشین تکیه داده.....محوش شدم....خیلی خوشتیپ شده بود....مخصوصا با اون کتو شلواری که تنش بود.....
از زبان کوک : به ماشین تکیه دادم و منتظر موندم تا ا/ت بیاد.....در آرایشگاه باز شدو ا/ت اومد بیرون.....خیلی زیبا شده بود.....با اون لباس عروس دکلته ی پف دار کار شده شبیه یه فرشته شده بود همینجور داشتم نگاش میکردم.....
این پارت پارت آخر نیست ولی الان تا پارت آخر آپ میکنم
۹۴.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.