p:²²
خوب میشناختم با گیجی گفتم:یو..نجی
جلوی دیدم سیاه شد...و دیگ هیچی نفهمیدم .....
.......
یونجی
خاک تو سرت کننن دختر خنگ ...مگه کوره مگه نمیبینی ...عقل نداری یا توش پاره اجره ....نگاه کن چیکار کردی....این چه بلایی بود باید سر من میومد ...خدایا خودت بهم رحم کن ....با قاشق قندارو توی اب حل میکردم ....اصلا روی بیرون رفتن نداشتم ...با اون ضربه ای ک من زدم ...خداروشکر ک چیزیشون نشد ....ولی خودمونیم ...مقاومت کلشو دوست دارم ...ماشالا اخم نگفت ....ای درد ...ای زهرمار ...زدی بنده خدا رو نابود کردی طلبم داری ...از سفتی کلش حرف میزنی ...ماهیتابه روی سرش کج شد ...باید ببرمش بیمارستان شاید چیزیش شده باشه ....ای خداا...میدونم زیادی فیلم میبینم و قول میدیم دیگ فیلم اکشن نبینم.....وقتی مطمئن شدم قدا کامل توی اب حل شده...از اشپزخونه رفتم بیرون و پا تند کردم سمت پذیرایی ....اروم رفتم سمت کاناپه ک روش داراز کشیده بود و دستش روی سرش بود ....اشکام و کنار زدم و با صدای ارومی لب زدم:ا..رباب
صدام و ک شنید دستشو برداشت و پاهاشو روی زمین گذاشت و روی کاناپه نشست....اروم اب قند و نزدیکش کردم ...ک با ملایمت از دستم گرفت و یکم خورد ....نمیدونستم باید چی بگم ...زبون بند اومده بود ...اصلا از کجا باید شروع میکردم ...فقط تونستم دوباره اسمشو صدا بزنم...اونم با لکنت ک اب قند و گذشت رو میز و برگشت سمتم...
یونجی:م...من...معذرت میخوام....ن..نمیدونس..تم شمایید ...
خیلی اروم با صدای یواش گفت:ایرادی نداره ..پیش میاد ...تو!!؟....واسه چی اینجایی...
نمیدونستم باید چی بگم...یعنی راستشو بگم؟!
یونجی :خ....خب ...من ....من
جین:تو چی؟!
یونجی:من .....خ...خواب موندم.....قرار بود با بقیه برم ولی....خواب..موندم...اره
دختر نخود مغز چرا حقیقت و نگفتی .....اهه
جین:بعد میتونم بپرسم چرا ماهیتابه دستت بود؟!...ک من و به این روز در بیاری...
از شدت خجالت سرم خودکار رفت پایین ...دیگ روم نمیشه توی چشماش نگاه کنم....چرا نباید چشمام درست کار بگیرم.... یونجی:ت..ترسیده بودم...
جین:از چی؟!
یونجی:این ک....دزد..باشید ...یا
جین:یا دیو دو سر؟!.....دیوم بود با اون ضربه کارش تموم بود ....
یونجی:م..من و ببخشید
جین:نگفتم ک طلب ببخشید بگیرم ....تو ک اینقدر ترسیده بودی واسه چی نرفتی پیش نگهبانا....
نگهبان مگ....مگ برای عمارت نگهبان گذاشتن ... اما چان گفت همه قراره برن کسی توی عمارت نمیمونه! ...با تعجبی ک میدونم از چشمام پیداست گفتم:مگ ..عمارت نگهبان داشته....
جین:پ ن...چی فک کردی ...خونه رو خالی به امان خدا میزاریم؟؟
دیگ حرفی نداشتم بگم ....لبم و ریز گاز گرفتم و سرم رو به پایین بود ...ک حس کردم از جاش بلند شد ...اروم سرم و گرفتم بالا و به پشت سرش نگاه میکردم ...ک سرش گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین ...سریع رفتم و دستشو گرفتم...
یونجی:اربابب...حالتون خوبه؟
جین:اخ....سرم...درد میکنه
جلوی دیدم سیاه شد...و دیگ هیچی نفهمیدم .....
.......
یونجی
خاک تو سرت کننن دختر خنگ ...مگه کوره مگه نمیبینی ...عقل نداری یا توش پاره اجره ....نگاه کن چیکار کردی....این چه بلایی بود باید سر من میومد ...خدایا خودت بهم رحم کن ....با قاشق قندارو توی اب حل میکردم ....اصلا روی بیرون رفتن نداشتم ...با اون ضربه ای ک من زدم ...خداروشکر ک چیزیشون نشد ....ولی خودمونیم ...مقاومت کلشو دوست دارم ...ماشالا اخم نگفت ....ای درد ...ای زهرمار ...زدی بنده خدا رو نابود کردی طلبم داری ...از سفتی کلش حرف میزنی ...ماهیتابه روی سرش کج شد ...باید ببرمش بیمارستان شاید چیزیش شده باشه ....ای خداا...میدونم زیادی فیلم میبینم و قول میدیم دیگ فیلم اکشن نبینم.....وقتی مطمئن شدم قدا کامل توی اب حل شده...از اشپزخونه رفتم بیرون و پا تند کردم سمت پذیرایی ....اروم رفتم سمت کاناپه ک روش داراز کشیده بود و دستش روی سرش بود ....اشکام و کنار زدم و با صدای ارومی لب زدم:ا..رباب
صدام و ک شنید دستشو برداشت و پاهاشو روی زمین گذاشت و روی کاناپه نشست....اروم اب قند و نزدیکش کردم ...ک با ملایمت از دستم گرفت و یکم خورد ....نمیدونستم باید چی بگم ...زبون بند اومده بود ...اصلا از کجا باید شروع میکردم ...فقط تونستم دوباره اسمشو صدا بزنم...اونم با لکنت ک اب قند و گذشت رو میز و برگشت سمتم...
یونجی:م...من...معذرت میخوام....ن..نمیدونس..تم شمایید ...
خیلی اروم با صدای یواش گفت:ایرادی نداره ..پیش میاد ...تو!!؟....واسه چی اینجایی...
نمیدونستم باید چی بگم...یعنی راستشو بگم؟!
یونجی :خ....خب ...من ....من
جین:تو چی؟!
یونجی:من .....خ...خواب موندم.....قرار بود با بقیه برم ولی....خواب..موندم...اره
دختر نخود مغز چرا حقیقت و نگفتی .....اهه
جین:بعد میتونم بپرسم چرا ماهیتابه دستت بود؟!...ک من و به این روز در بیاری...
از شدت خجالت سرم خودکار رفت پایین ...دیگ روم نمیشه توی چشماش نگاه کنم....چرا نباید چشمام درست کار بگیرم.... یونجی:ت..ترسیده بودم...
جین:از چی؟!
یونجی:این ک....دزد..باشید ...یا
جین:یا دیو دو سر؟!.....دیوم بود با اون ضربه کارش تموم بود ....
یونجی:م..من و ببخشید
جین:نگفتم ک طلب ببخشید بگیرم ....تو ک اینقدر ترسیده بودی واسه چی نرفتی پیش نگهبانا....
نگهبان مگ....مگ برای عمارت نگهبان گذاشتن ... اما چان گفت همه قراره برن کسی توی عمارت نمیمونه! ...با تعجبی ک میدونم از چشمام پیداست گفتم:مگ ..عمارت نگهبان داشته....
جین:پ ن...چی فک کردی ...خونه رو خالی به امان خدا میزاریم؟؟
دیگ حرفی نداشتم بگم ....لبم و ریز گاز گرفتم و سرم رو به پایین بود ...ک حس کردم از جاش بلند شد ...اروم سرم و گرفتم بالا و به پشت سرش نگاه میکردم ...ک سرش گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین ...سریع رفتم و دستشو گرفتم...
یونجی:اربابب...حالتون خوبه؟
جین:اخ....سرم...درد میکنه
۱۵۸.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.