i used to hate alphas
i used to hate alphas
p19
یک هفته ی دیگه هم گذشت و تهیونگ هر روز جونگکوک رو می دید و باهاش صحبت می کرد. البته این بار دیگه خبری از فرار های مداوم جونگکوک و ابراز نفرت های خاصش نسبت به آلفاها نبود.
تهیونگ از اینکه جونگکوک رو کنارش داشت خوشحال بود. وقتی جونگکوک بهش لبخند می زد، حس می کرد از همیشه خوش حال تره و تمام تلاشش رو می کرد تا اون لبخند رو روی لب های جونگکوک حفظ کنه. اون تقریباً تونسته بود اعتماد جونگکوک رو حفظ کنه و این عالی بود.
تهیونگ برای اون شب جونگکوک رو به یک رستوران دعوت کرده بود و می خواست یک بار دیگه درخواستش رو به جونگکوک بگه. تهیونگ واقعاً عاشق جونگکوک بود و در این مورد هیچ شکی نداشت؛ چرا باید بیشتر از این صبر می کرد؟
تهیونگ حلقه ای که خریده بود رو دوباره داخل جعبه برگردوند و اون رو داخل جیبش گذاشت. کمی اضطراب داشت اما سعی کرد همون لبخند گرم همیشگی رو به لب داشته باشه.
با دیدن جونگکوک براش دستی تکون داد و جونگکوک به سمت میزی که تهیونگ رزرو کرده بود راه افتاد.
"سلام... ببخشید دیر کردم..."
تهیونگ سرش رو تکون داد و لبخند بزرگتری زد.
"نه... من ممنونم که اومدی..."
جونگکوک لبخند خجالت زده ای زد و رو به روی تهیونگ نشست.
"لازم نبود انقدر خودتو به زحمت بندازی تهیونگ شی..."
تهیونگ جام جونگکوک رو از وودکایی که سفارش داده بود پر کرد و اون رو جلوی جونگکوک گذاشت.
"راستش... امشب من می خواستم چیز مهمی رو بگم..."
جونگکوک احترام کوتاهی گذاشت و جامش رو برداشت.
"اوه... خب... اون چیه؟"
تهیونگ لبخند کجی زد و به جونگکوک خیره شد.
"بعد شام می گم."
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و مشغول نوشیدن جامش شد. موقع خوردن شام، تهیونگ راجع به هانریون پرسید و جونگکوک هم با کمال میل مشغول صحبت کردن راجع به پسربچه ی شیرین و بانمکش شد. تهیونگ عاشق وقت هایی بود که جونگکوک اونطور با اشتیاق راجع به هانریون حرف می زد. جونگکوک واقعاً آدم مهربونی بود و تهیونگ بیشتر از همه این بخش از شخصیت جونگکوک رو دوست داشت.
تهیونگ از جونگکوک خواسته بود که اون روز ماشین با خودش نیاره، چون می خواست خودش جونگکوک رو به خونه برسونه و البته نقشه های خاصی هم داشت!
بعد از شام هر دو سوار ماشین تهیونگ شدن و تهیونگ با خودش فکر کرد که شاید اون موقعیت برای چیزی که توی سرش بود مناسب باشه.
"جونگکوک شی... من... می خوام اون چیزی که می خواستم بگم رو بگم..."
جونگکوک با چشم ها مشتاقش کمی به سمت تهیونگ چرخید.
"اوه، حتماً... اون چیه؟"
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دستش رو توی جیبش برد.
"خب... فکر کنم تا الان فهمیده باشی که من واقعاً چه حسی بهت دارم... تو دفعه ی پیش گفتی که از من متنفر نیستی... نمی دونی از شنیدنش چقدر خوشحال شدم."
ادامه دارد...
p19
یک هفته ی دیگه هم گذشت و تهیونگ هر روز جونگکوک رو می دید و باهاش صحبت می کرد. البته این بار دیگه خبری از فرار های مداوم جونگکوک و ابراز نفرت های خاصش نسبت به آلفاها نبود.
تهیونگ از اینکه جونگکوک رو کنارش داشت خوشحال بود. وقتی جونگکوک بهش لبخند می زد، حس می کرد از همیشه خوش حال تره و تمام تلاشش رو می کرد تا اون لبخند رو روی لب های جونگکوک حفظ کنه. اون تقریباً تونسته بود اعتماد جونگکوک رو حفظ کنه و این عالی بود.
تهیونگ برای اون شب جونگکوک رو به یک رستوران دعوت کرده بود و می خواست یک بار دیگه درخواستش رو به جونگکوک بگه. تهیونگ واقعاً عاشق جونگکوک بود و در این مورد هیچ شکی نداشت؛ چرا باید بیشتر از این صبر می کرد؟
تهیونگ حلقه ای که خریده بود رو دوباره داخل جعبه برگردوند و اون رو داخل جیبش گذاشت. کمی اضطراب داشت اما سعی کرد همون لبخند گرم همیشگی رو به لب داشته باشه.
با دیدن جونگکوک براش دستی تکون داد و جونگکوک به سمت میزی که تهیونگ رزرو کرده بود راه افتاد.
"سلام... ببخشید دیر کردم..."
تهیونگ سرش رو تکون داد و لبخند بزرگتری زد.
"نه... من ممنونم که اومدی..."
جونگکوک لبخند خجالت زده ای زد و رو به روی تهیونگ نشست.
"لازم نبود انقدر خودتو به زحمت بندازی تهیونگ شی..."
تهیونگ جام جونگکوک رو از وودکایی که سفارش داده بود پر کرد و اون رو جلوی جونگکوک گذاشت.
"راستش... امشب من می خواستم چیز مهمی رو بگم..."
جونگکوک احترام کوتاهی گذاشت و جامش رو برداشت.
"اوه... خب... اون چیه؟"
تهیونگ لبخند کجی زد و به جونگکوک خیره شد.
"بعد شام می گم."
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و مشغول نوشیدن جامش شد. موقع خوردن شام، تهیونگ راجع به هانریون پرسید و جونگکوک هم با کمال میل مشغول صحبت کردن راجع به پسربچه ی شیرین و بانمکش شد. تهیونگ عاشق وقت هایی بود که جونگکوک اونطور با اشتیاق راجع به هانریون حرف می زد. جونگکوک واقعاً آدم مهربونی بود و تهیونگ بیشتر از همه این بخش از شخصیت جونگکوک رو دوست داشت.
تهیونگ از جونگکوک خواسته بود که اون روز ماشین با خودش نیاره، چون می خواست خودش جونگکوک رو به خونه برسونه و البته نقشه های خاصی هم داشت!
بعد از شام هر دو سوار ماشین تهیونگ شدن و تهیونگ با خودش فکر کرد که شاید اون موقعیت برای چیزی که توی سرش بود مناسب باشه.
"جونگکوک شی... من... می خوام اون چیزی که می خواستم بگم رو بگم..."
جونگکوک با چشم ها مشتاقش کمی به سمت تهیونگ چرخید.
"اوه، حتماً... اون چیه؟"
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دستش رو توی جیبش برد.
"خب... فکر کنم تا الان فهمیده باشی که من واقعاً چه حسی بهت دارم... تو دفعه ی پیش گفتی که از من متنفر نیستی... نمی دونی از شنیدنش چقدر خوشحال شدم."
ادامه دارد...
۱۲.۲k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.