سناریو اسکیز😢 (p1)
وقتی افسردگی داری بهشون نمیگی
ا. ت:+
اعضا:_
چان:(از کمپانی امده بود خسته بود ولی بهت لبخند زد تا تورو خوشحال بشی
و تو داشتی غذا میپختی)
چان:ا.ت
ا. ت:بله
چان: عزیزم.... چرا....چرا بهم نگفته بودی افسردگی داری؟
ا. ت: (کمی تعجب کرده بود نیش خندی زدو گفت ) تو از کجا میدونستی
چان:مادرت بهم گفته بود
ا. ت:(همینطوری که سرت پایین بود اروم اشک میریختی)
چان:بغلت کردو تا صبح تو بغلش بت چشم های اشکی خوابیدی
لینو: اون میدونست و تورو به روانشناس میبرد و سعی میکرد تورو اروم کنه
چانگبین:رفتارت عجیب شده بود اون فهمیده بود که افسردگی داری ولی اومد پیشت
بینی:(تورو با یک تیغ تو دستت تو حموم دید) ا.ت داری چی کار میکنی (با داد)
ا.ت:(نگاه های اشکین رو بهش دادی) بینی (با گریه صدای بعضی)
بینی:چرااا؟
ا. ت:ببخشید که دارم باهات اینکارو میکنم
بینی:تو هیچ کاری نمیکنی.
(بعلت کردو اشکات رو پاک کرد که باعث شد تو تا کمی اروم بشی)
هیونجین:( به دلیل تجاوز بهت تهمت خیانت زده بود میونش کمی باهات سرد شده بود)
(برگشته بود خونه کمی سعی کرد سردی باهات رو کمتر کنه اسمت رو صدا زد)
ا. ت:(تویی بالکن بودی روی سکو نشستی بودی به پایین نگاه میکردی که با صداش به خودت اومدی)
هیون: اومد توی اتاق با تو که دم بالکن رو سکو بودی مواجه شد
هیون:ا.ت ....... داری چیکار میکنی
ا. ت: خودمو خلاص میکنم خسته شدم.
تو منو نادیده گرفتی درحالی که من تو موقعیت تجاوز قرار گرفته بودم.
هیون:چی.......
ا. ت: گوشیتو ببین.
هیون:با نگاه به گوشیش سخت اشک میریخت.
هیون:ا.ت.... ببخشید (به خودش اومد ولی تورو ندید)
هیون:(اومد جلو توی بالکن با جسم خونی تو مواجه شدم با کمی قد بلندی خودش رو به پایین انداخت. )
پایان پارت ۱
ا. ت:+
اعضا:_
چان:(از کمپانی امده بود خسته بود ولی بهت لبخند زد تا تورو خوشحال بشی
و تو داشتی غذا میپختی)
چان:ا.ت
ا. ت:بله
چان: عزیزم.... چرا....چرا بهم نگفته بودی افسردگی داری؟
ا. ت: (کمی تعجب کرده بود نیش خندی زدو گفت ) تو از کجا میدونستی
چان:مادرت بهم گفته بود
ا. ت:(همینطوری که سرت پایین بود اروم اشک میریختی)
چان:بغلت کردو تا صبح تو بغلش بت چشم های اشکی خوابیدی
لینو: اون میدونست و تورو به روانشناس میبرد و سعی میکرد تورو اروم کنه
چانگبین:رفتارت عجیب شده بود اون فهمیده بود که افسردگی داری ولی اومد پیشت
بینی:(تورو با یک تیغ تو دستت تو حموم دید) ا.ت داری چی کار میکنی (با داد)
ا.ت:(نگاه های اشکین رو بهش دادی) بینی (با گریه صدای بعضی)
بینی:چرااا؟
ا. ت:ببخشید که دارم باهات اینکارو میکنم
بینی:تو هیچ کاری نمیکنی.
(بعلت کردو اشکات رو پاک کرد که باعث شد تو تا کمی اروم بشی)
هیونجین:( به دلیل تجاوز بهت تهمت خیانت زده بود میونش کمی باهات سرد شده بود)
(برگشته بود خونه کمی سعی کرد سردی باهات رو کمتر کنه اسمت رو صدا زد)
ا. ت:(تویی بالکن بودی روی سکو نشستی بودی به پایین نگاه میکردی که با صداش به خودت اومدی)
هیون: اومد توی اتاق با تو که دم بالکن رو سکو بودی مواجه شد
هیون:ا.ت ....... داری چیکار میکنی
ا. ت: خودمو خلاص میکنم خسته شدم.
تو منو نادیده گرفتی درحالی که من تو موقعیت تجاوز قرار گرفته بودم.
هیون:چی.......
ا. ت: گوشیتو ببین.
هیون:با نگاه به گوشیش سخت اشک میریخت.
هیون:ا.ت.... ببخشید (به خودش اومد ولی تورو ندید)
هیون:(اومد جلو توی بالکن با جسم خونی تو مواجه شدم با کمی قد بلندی خودش رو به پایین انداخت. )
پایان پارت ۱
۱۸.۴k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.