فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۶
۲ سال بعد
از زبان ا/ت
۲ سال از موقعی که اومدم اینجا میگذره...خیلی با جونگ کوک صمیمی شدم... نشسته بودم تو اتاقم و داشتم کتاب میخوندم در باز شد میدونستم کیه برای همین بدون اینکه سرم رو بالا بیارم و همچنان که سرم تو کتاب بود.. گفتم : باز چیشده جناب جئون
اومد نشست کنار سرش رو گذاشت روی شونم نگاش کردم و گفتم : اتفاقی افتاده ؟
چشماش رو بست و گفت : خیلی خستم
تکون نخوردم همونطور موندم
بعده چند دقیقه سرش رو برداشت خستگی از صورتش میبارید گفتم : میخوای یکم بخوابی شاید حالت جا اومد
گفت : حوصله ندارم برم اتاقم میخوام همینجا بخوابم
دراز کشید و چشماش رو بست پتو رو روش کشیدم کتابم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق خدمتکار داشت پله ها رو تمیز میکرد که آجوما رو دیدم با لبخند رفتم سمتش و گفتم : میشه به خدمتکار بگین یکم آرومتر کارش رو انجام بده چون جونگ کوک خوابه
گفت : البته دخترم
رفتم حیاط هوففف منظره خوبی داره ولی این نگهبانای سیاه پوش خرابش میکنن اینقدر که زیادن
نشستم جلوی دره عمارت به آسمون نگاه کردم...راستی امروز چندمه ؟
به نگهبانی که اونجا بود گفتم : ببخشید یه لحظه میاین
اومد و گفت : بله خانم ، گفتم : امروز چندمه ؟ گفت : امروز ۵ هست .
تشکر کردم و برگشت سره پستش...فردا تولدمه...فردا ۱۸ ساله میشم یعنی دیگه میتونم برگردم به زندگی عادی باید صبر کنم تا شب موقع شام با جونگ کوک در موردش حرف بزنم..
( شب )
از زبان ا/ت
موقع شام بود داشتیم شام میخوردیم آجوما هم نشسته بود همش با غذام ور میرفتم بالاخره گفتم : جونگ کوک..من یه چیزی باید بگم
بهم نگاه کرد و گفت : خب..بگو ، منتظر نگام میکرد
گفتم : منو..دوسال پیش میدونم برای چی آوردی اینجا و نگه داشتیم..خب خیلی توی این دوسال بهم لطف کردی اما...من فردا ۱۸ سالم میشه..و همون طور که میدونی باید اموال پدرت رو پس بدم..و بعدش هم از اینجا برم
اخم هاش رفت تو هم بلند شد و گفت : بیا تو اتاقم در موردش حرف میزنیم
رفت بالا منم پشت سرش رفتم..
رسیدیم به اتاقش...
از زبان ا/ت
۲ سال از موقعی که اومدم اینجا میگذره...خیلی با جونگ کوک صمیمی شدم... نشسته بودم تو اتاقم و داشتم کتاب میخوندم در باز شد میدونستم کیه برای همین بدون اینکه سرم رو بالا بیارم و همچنان که سرم تو کتاب بود.. گفتم : باز چیشده جناب جئون
اومد نشست کنار سرش رو گذاشت روی شونم نگاش کردم و گفتم : اتفاقی افتاده ؟
چشماش رو بست و گفت : خیلی خستم
تکون نخوردم همونطور موندم
بعده چند دقیقه سرش رو برداشت خستگی از صورتش میبارید گفتم : میخوای یکم بخوابی شاید حالت جا اومد
گفت : حوصله ندارم برم اتاقم میخوام همینجا بخوابم
دراز کشید و چشماش رو بست پتو رو روش کشیدم کتابم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق خدمتکار داشت پله ها رو تمیز میکرد که آجوما رو دیدم با لبخند رفتم سمتش و گفتم : میشه به خدمتکار بگین یکم آرومتر کارش رو انجام بده چون جونگ کوک خوابه
گفت : البته دخترم
رفتم حیاط هوففف منظره خوبی داره ولی این نگهبانای سیاه پوش خرابش میکنن اینقدر که زیادن
نشستم جلوی دره عمارت به آسمون نگاه کردم...راستی امروز چندمه ؟
به نگهبانی که اونجا بود گفتم : ببخشید یه لحظه میاین
اومد و گفت : بله خانم ، گفتم : امروز چندمه ؟ گفت : امروز ۵ هست .
تشکر کردم و برگشت سره پستش...فردا تولدمه...فردا ۱۸ ساله میشم یعنی دیگه میتونم برگردم به زندگی عادی باید صبر کنم تا شب موقع شام با جونگ کوک در موردش حرف بزنم..
( شب )
از زبان ا/ت
موقع شام بود داشتیم شام میخوردیم آجوما هم نشسته بود همش با غذام ور میرفتم بالاخره گفتم : جونگ کوک..من یه چیزی باید بگم
بهم نگاه کرد و گفت : خب..بگو ، منتظر نگام میکرد
گفتم : منو..دوسال پیش میدونم برای چی آوردی اینجا و نگه داشتیم..خب خیلی توی این دوسال بهم لطف کردی اما...من فردا ۱۸ سالم میشه..و همون طور که میدونی باید اموال پدرت رو پس بدم..و بعدش هم از اینجا برم
اخم هاش رفت تو هم بلند شد و گفت : بیا تو اتاقم در موردش حرف میزنیم
رفت بالا منم پشت سرش رفتم..
رسیدیم به اتاقش...
۱۰۲.۳k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.