پارت152
#پارت152
شیطونکِ بابا🥺💜
دخترا با تعجب نگام میکردن
بغضمو قورت دادم و آهی کشیدم ، مهسا گفت :
+ مامانت بود؟!
با ناراحتی گفتم:
_ آره
+ خب پس چرا اینجوری باهاش صحبت میکردی؟؟
فعلا نمیتونستم بهشون اعتماد کنم و چیزی بگم ، شاید برن به افراز بگن و اینجوری خیلی برام بدمیشد
_ چجوری؟؟ جوری نبود که فقط دلم براش تنگ شده بود همین
+ آها
_ راستی مهسا اگه میشه این موضع بین خودمون بمونه ، نمیخوام افراز چیزی بدونه
مهسا لبخندی بهم زد و گفت:
+ باشه خیالت راحت
چند دقیقه بعد پسرا اومدن و بساط منقل و کبابو به پا کردن ، السا و مهسا همش مسخره بازی درمیاوردن و میخندیدن اما من مثل یه دختر افسرده یه گوشه نشسته بودم
اگه قبل از این ماجراها بود منم مثل اونا همینقد شاد بودم و میخندیدم اما الان حوصله ی خودمم نداشتم حتی
هرچند که بودن با اینا خیلی بهتر از تنهایی با افرازه ، وقتی تنهاییم یا میخواد کتکم بزنه یا باهام بخوابه.....
بعد از اینکه جوجه ها آماده شد ، روی همون میزی که نشسته بودیم مخلفاتشو چیدن و جوجه هارو گذاشتن وسط میز
هرکی یه سیخ برداشت و مشغول خوردن شد ، با اینکه خیلی گشنم بود اما اصلا اشتهایی نداشتم
افراز برای خودشیرینی یه سیخ جوجه رو برام داخل ظرفی خالی کرد و کنارش پیاز و زیتون و ریحون گذاشت برام
ظرفو رو به روم گذاشت و زیر لب گفت:
+بخور
وقتی دید نمیخورم به مهسا گفت:
+ مهسا بیا جاتو با من عوض کن ؛ میخوام پیش غنچه بشینم......
شیطونکِ بابا🥺💜
دخترا با تعجب نگام میکردن
بغضمو قورت دادم و آهی کشیدم ، مهسا گفت :
+ مامانت بود؟!
با ناراحتی گفتم:
_ آره
+ خب پس چرا اینجوری باهاش صحبت میکردی؟؟
فعلا نمیتونستم بهشون اعتماد کنم و چیزی بگم ، شاید برن به افراز بگن و اینجوری خیلی برام بدمیشد
_ چجوری؟؟ جوری نبود که فقط دلم براش تنگ شده بود همین
+ آها
_ راستی مهسا اگه میشه این موضع بین خودمون بمونه ، نمیخوام افراز چیزی بدونه
مهسا لبخندی بهم زد و گفت:
+ باشه خیالت راحت
چند دقیقه بعد پسرا اومدن و بساط منقل و کبابو به پا کردن ، السا و مهسا همش مسخره بازی درمیاوردن و میخندیدن اما من مثل یه دختر افسرده یه گوشه نشسته بودم
اگه قبل از این ماجراها بود منم مثل اونا همینقد شاد بودم و میخندیدم اما الان حوصله ی خودمم نداشتم حتی
هرچند که بودن با اینا خیلی بهتر از تنهایی با افرازه ، وقتی تنهاییم یا میخواد کتکم بزنه یا باهام بخوابه.....
بعد از اینکه جوجه ها آماده شد ، روی همون میزی که نشسته بودیم مخلفاتشو چیدن و جوجه هارو گذاشتن وسط میز
هرکی یه سیخ برداشت و مشغول خوردن شد ، با اینکه خیلی گشنم بود اما اصلا اشتهایی نداشتم
افراز برای خودشیرینی یه سیخ جوجه رو برام داخل ظرفی خالی کرد و کنارش پیاز و زیتون و ریحون گذاشت برام
ظرفو رو به روم گذاشت و زیر لب گفت:
+بخور
وقتی دید نمیخورم به مهسا گفت:
+ مهسا بیا جاتو با من عوض کن ؛ میخوام پیش غنچه بشینم......
۶.۹k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.