عشق و غرور p74
_تو دختر منی..پاره تن منی..خدایا ممنونتم
متقابلا دستمو دور کمرش حلقه کردم و گریه کردم
عطرشو خالصانه به ریه کشیدم
انگار خدا دستمو گرفته بود و برده بود تو آسمون ها
بعد از چند دیقه گریه ، از هم جدا شدیم
با دستاش صورتم رو قاب گرفت و اشکامو پاک کرد:
_بیا بریم خونه کیوان خیلی خوشحاله میشه بفهمه خواهر دار شده .
نگاه اخمو و کینه ایه شهربانو رو وقتی تو بغل کیوان بودم دیدم
عصبی بود که برادر زادش از آب دراومدم
من هم خیلی خوشحال نشدم از وجود چنین مادرشوهری که از قضا عمه ام هم هست
عصر شده بود
احساس سرزندگی میکردم
وجود دو نفر به عنوان خانواده بهم امید میداد که تنها نیستم
پیش بابا از اتفاقاتی که برام افتاده بود تعریف کردم... و چه شیرین بود این لفظ پدر صدا کردنش
اون هم بعد از طلاق حال و روز خوبی نداشته
و تا چند ماه تو بیمارستان روانی بستری بوده
به قول خودش که میگه غم دوری مهتاب از پا انداختتم .
پدر نورا مریض شده بود و برای همین چند روزی برگشته بود روستای خودشون
_گیسیا
به سمت خانزاده برگشتم..چهرش برزخی بود ...نکنه باز شهربانو پرش کرده؟
_دایی فرهاد چی میگه؟ تو میخوای طلاق بگیری؟
اوه فکر نمیکردم بابا این موضوع رو به خانزاده بگه...من فقط بهش گفته بودم دلم میخواد جدا بشم و با پسرم دور از خانواده خان زندگی کنم
گفتم:
_اره
خنده عصبی کرد و بازمو گرفت:
_اینو به دایی هم گفتم توهم خوب تو گوشت اینو فرو کن...زمین به آسمون بیاد آسمون به زمین بیاد محاله من تورو طلاقت بدم...تازه تو مگه پسرتو نمیخوای؟
متقابلا دستمو دور کمرش حلقه کردم و گریه کردم
عطرشو خالصانه به ریه کشیدم
انگار خدا دستمو گرفته بود و برده بود تو آسمون ها
بعد از چند دیقه گریه ، از هم جدا شدیم
با دستاش صورتم رو قاب گرفت و اشکامو پاک کرد:
_بیا بریم خونه کیوان خیلی خوشحاله میشه بفهمه خواهر دار شده .
نگاه اخمو و کینه ایه شهربانو رو وقتی تو بغل کیوان بودم دیدم
عصبی بود که برادر زادش از آب دراومدم
من هم خیلی خوشحال نشدم از وجود چنین مادرشوهری که از قضا عمه ام هم هست
عصر شده بود
احساس سرزندگی میکردم
وجود دو نفر به عنوان خانواده بهم امید میداد که تنها نیستم
پیش بابا از اتفاقاتی که برام افتاده بود تعریف کردم... و چه شیرین بود این لفظ پدر صدا کردنش
اون هم بعد از طلاق حال و روز خوبی نداشته
و تا چند ماه تو بیمارستان روانی بستری بوده
به قول خودش که میگه غم دوری مهتاب از پا انداختتم .
پدر نورا مریض شده بود و برای همین چند روزی برگشته بود روستای خودشون
_گیسیا
به سمت خانزاده برگشتم..چهرش برزخی بود ...نکنه باز شهربانو پرش کرده؟
_دایی فرهاد چی میگه؟ تو میخوای طلاق بگیری؟
اوه فکر نمیکردم بابا این موضوع رو به خانزاده بگه...من فقط بهش گفته بودم دلم میخواد جدا بشم و با پسرم دور از خانواده خان زندگی کنم
گفتم:
_اره
خنده عصبی کرد و بازمو گرفت:
_اینو به دایی هم گفتم توهم خوب تو گوشت اینو فرو کن...زمین به آسمون بیاد آسمون به زمین بیاد محاله من تورو طلاقت بدم...تازه تو مگه پسرتو نمیخوای؟
۱۲.۳k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.