𝕱𝖑𝖔𝖜𝖊𝖗 𝖋𝖔𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑𝖎𝖓𝖌..!
𝕻𝖆𝖗𝖙:𝕿𝖜𝖊𝖑𝖛𝖊
روز بعدش تولدم بود جیمین با یک شاخه گل رز ابی وارد مغازه شد و با یک لبخند شیرین گل و بهم داد و گفت
جیمین: بهترین اتفاق زندگیم تولدت مبارک
ات: ممنون
بعد از اون اجوما اومد
اجوما: امروز پرنده ها ی طور دیگه میخونن
فکر کنم بخاطر تولد ات ماست ک دارن اینقدر قشنگ آواز میخونن نه!!
جیمین: نظرتون چیه امروز هم باهم بریم بیرون
اجوما: منکه نظرم مثبته
ات: باشه
جیمین: پس من برم خونه ی چند تا چیز هست باید بردارم سریع میام
جیمین رفت و خیلی از رفتنش نمیگذشت ک دیدم گوشیشو جا گذاشته رو به اجوما کردم و گفتم میشه گوشیشو براش ببرم
اجوما: عزیزم چرا از من اجازه میگیری اگه میخوای ببرش فکر نکنم زیاد دور شده باشه
از مغازه اومدم بیرون یکم دورتر از مغازه ی صدایی شنیدم خیلی شبیه صدای جیمین بود رفتم سمت صدا ک دیدم اون پسره با چند تا از دوستاش دارن با جیمین دعوا میکنن
همینطور ک از دور با سرعت میرفتم سمت شون دیدم یکشون اسلحه داره اسلحه شو دراورد و جیمین رو از پشت نشونه گرفت...
برای چند لحظه نفسم بند اومد و بازم مغزم پر شد از سوال
(الان باید چیکار کنم؟)
(به یکی خبر بدم؟)
(وای تا بخوام اینکارو بکنم جیمین اسیب میبینه!)
(اگه الان جای من بود چیکار میکرد؟)
▪︎ویو جیمین▪︎
تو مغازه بودم و قرار شد سه تایی بریم بیرون که یادم اومد کادویی ک برای ات گرفته بودم رو فراموش کردم بیارم به ی بهونه از مغازه اومدم بیرون و با عجله به سمت خونه میرفتم ک چند نفر جلومو گرفت
(جیمین کجا با این عجله)
جیمین: شما کی هستید با من چیکار دارید
(اووو میبینم ک دیگه دل و جرئت قبل رو نداری)
جیمین: ولم کنین باشماهام عوضی هاااا
(چرا میترسی وقتی رییس مونو لو میدادی ک خیلی شجاع بودی)
جیمین: .....
(بزنیدش)
اونا سه نفر بودن و من تنها
هر کدوم رو ک میزدم اون یکی سریع حمله میکرد نمیتونستم خودمو از دستشون خلاص کنم، همینکه تونستم سرپا بشم توسط یکی از پشت در اغوش گرفته شدم و بعد صدای تیر اسلحه اومد
ترس کل بدنم رو گرفته بود
وقتی برگشتم ات رو دیدم تا میخواست بیوفته گرفتمش وقتی به پشتش دست زدم پشتش خیسه خیس بود میترسیدم دستمو نگاه کردم و با اون چیزی ک تو ذهنم روبه رو بشم
چشمام پر از اشک شده بود و تو چشمای ات زل زده بودم محکم تو بغلم فشردمش بعد دستم رو نگاه کردم با اون چیزی ک میترسیدم رو به رو شدم دستام پر از خون بود با دیدن این صحنه همونطور ک ات رو بغلم بود رو زمین نشستم دیدن عشق زندگیم تو این حالت باعث ک صدای شکستن قلبم از چند فرسخ اون ور ترم شنیده بشه اشکام بی اختیار سرازیر میشدن
نمیدونم ولی ی ندایی بهم میگفت این اخرین دیدارمونه و باید از اتم خداحافظی کنم و این باعث شدت گرفتن اشکام میشد
یعنی چی این قراره اخرین دیدارمون باشه!!
روز بعدش تولدم بود جیمین با یک شاخه گل رز ابی وارد مغازه شد و با یک لبخند شیرین گل و بهم داد و گفت
جیمین: بهترین اتفاق زندگیم تولدت مبارک
ات: ممنون
بعد از اون اجوما اومد
اجوما: امروز پرنده ها ی طور دیگه میخونن
فکر کنم بخاطر تولد ات ماست ک دارن اینقدر قشنگ آواز میخونن نه!!
جیمین: نظرتون چیه امروز هم باهم بریم بیرون
اجوما: منکه نظرم مثبته
ات: باشه
جیمین: پس من برم خونه ی چند تا چیز هست باید بردارم سریع میام
جیمین رفت و خیلی از رفتنش نمیگذشت ک دیدم گوشیشو جا گذاشته رو به اجوما کردم و گفتم میشه گوشیشو براش ببرم
اجوما: عزیزم چرا از من اجازه میگیری اگه میخوای ببرش فکر نکنم زیاد دور شده باشه
از مغازه اومدم بیرون یکم دورتر از مغازه ی صدایی شنیدم خیلی شبیه صدای جیمین بود رفتم سمت صدا ک دیدم اون پسره با چند تا از دوستاش دارن با جیمین دعوا میکنن
همینطور ک از دور با سرعت میرفتم سمت شون دیدم یکشون اسلحه داره اسلحه شو دراورد و جیمین رو از پشت نشونه گرفت...
برای چند لحظه نفسم بند اومد و بازم مغزم پر شد از سوال
(الان باید چیکار کنم؟)
(به یکی خبر بدم؟)
(وای تا بخوام اینکارو بکنم جیمین اسیب میبینه!)
(اگه الان جای من بود چیکار میکرد؟)
▪︎ویو جیمین▪︎
تو مغازه بودم و قرار شد سه تایی بریم بیرون که یادم اومد کادویی ک برای ات گرفته بودم رو فراموش کردم بیارم به ی بهونه از مغازه اومدم بیرون و با عجله به سمت خونه میرفتم ک چند نفر جلومو گرفت
(جیمین کجا با این عجله)
جیمین: شما کی هستید با من چیکار دارید
(اووو میبینم ک دیگه دل و جرئت قبل رو نداری)
جیمین: ولم کنین باشماهام عوضی هاااا
(چرا میترسی وقتی رییس مونو لو میدادی ک خیلی شجاع بودی)
جیمین: .....
(بزنیدش)
اونا سه نفر بودن و من تنها
هر کدوم رو ک میزدم اون یکی سریع حمله میکرد نمیتونستم خودمو از دستشون خلاص کنم، همینکه تونستم سرپا بشم توسط یکی از پشت در اغوش گرفته شدم و بعد صدای تیر اسلحه اومد
ترس کل بدنم رو گرفته بود
وقتی برگشتم ات رو دیدم تا میخواست بیوفته گرفتمش وقتی به پشتش دست زدم پشتش خیسه خیس بود میترسیدم دستمو نگاه کردم و با اون چیزی ک تو ذهنم روبه رو بشم
چشمام پر از اشک شده بود و تو چشمای ات زل زده بودم محکم تو بغلم فشردمش بعد دستم رو نگاه کردم با اون چیزی ک میترسیدم رو به رو شدم دستام پر از خون بود با دیدن این صحنه همونطور ک ات رو بغلم بود رو زمین نشستم دیدن عشق زندگیم تو این حالت باعث ک صدای شکستن قلبم از چند فرسخ اون ور ترم شنیده بشه اشکام بی اختیار سرازیر میشدن
نمیدونم ولی ی ندایی بهم میگفت این اخرین دیدارمونه و باید از اتم خداحافظی کنم و این باعث شدت گرفتن اشکام میشد
یعنی چی این قراره اخرین دیدارمون باشه!!
۱۴.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.