پارت۵۹(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۵۹
/از زبان تهیونگ
تقریبا پارسال بود که تو اخبار دیدم پارک یون یونگ یه شرکت جدید تأسیس کرده و دخترشو رئیس کرده اونجا بود که عکس ا.ت رو تو خبر ها دیدم باورم نمیشد ا.ت دختر پارک یون یونگ بزرگه..ا.ت اینو هیچوقت بهم نگفته بود..شاید بخاطر اینکه ازش نپرسیده بودم از خانواده اش
همون موقعه بود که فهمیدم ا.ت اصلا نیازی به ثروت من نداشته..اصلا قضیه ثروت نبود من واسه اینکه به یه قصد دیگه اومده بود سمتم ازش جدا شده بودم..اما الانن
اون روز که این قضیه رو فهمیدم زود با سوجین ارتباط گرفتم..ولی هیچی نمیگفت که وقتی با خانواده اش تهدیدش کردم مث بلبل همه چیو بهم گفت..اون روز انگار دنیا رو سرم خراب شد همش تو این فکر بودم که باید چیکار میکردم..اصلا باید با چه رویی برمیگشتم پیش ا.ت من حتی باورش هم نکرده بودم
تصمیم گرفتم بیشتر براش درد نشم و کلا ازش دور بمونم با اینکه برام سخت بود...برای همین هیچ وقت برنگشتم تو این یکسال نیم
ولی الان دوباره باهم رو در رو شدیم...چقدر دلم براش تنگ شده بود یه قطره اشک از گوشه چشمم اومد ..خدا من باید چیکار کنم...
...
زود خودمو جمع جور کردم و رفتم سمت سالن غذا خوری که ا.ت رو بهتر تونستم بیینم اون واقعا خیلی تغییر کرده بود یکی دیگه شده بود..همچنین زیبا تر از قبل...
بعد از غذا زود گذاشت رفت با نامجون منم چند دیقه بعد پاشدم رفتم سوار آسانسور شدم میخواستم برم تو اتاقم از آسانسور پیاده شدم داشتم تو راهرو میرفتم که از طرف تراس راهرو صدای ا.ت رو شنیدم که داشت با نامجون حرف میزد
در تراس رو نیم باز گذاشته بودن آروم همون پشت واستادم تا بیینم چیمیگن...نمیدونم چرا دارم همچی کاری میکنم..
با تک تک حرفاش انگار یه تیغ تو گلوم میبریدن...
/از زبانا.ت
بعد شام زود با نامجون رفتیم طبقه بالا تو راهرو بودیم که انگار نمیتونستم نفس بکشم نامجون از بازوم گرفت نگهم داشت
نامجون:آ.ت...ا.ت حالت خوبه؟
ا.ت:نمی..تونم..نفس..بکشم(لکنت)
منو کشید طرف تراس داخل شدیم هوا چقدر خوب بود خدا
نامجون: یکم نفس بکش..
هعی نفس عمیق میکشیدم و میدادم بیرون حالم بهتر شده بود..خوب شد تراس به این بزرگی هیچکی نیست..چه بهتر
رفتم لبه تیغه ها از محافظ ها گرفتم خیره به آسمون شدم
نامجون:آ.ت...خوبی؟
ا.ت:خوبم..یعنی باید خوب باشم..باید!
نامجون:لطفا خودت رو اینقدر اذیت نکن..بازم داری درد میکشی.
ا.ت:من همیشه درد میکشم
یه بغضی داشتم که هر دیقه قوی تر میشد
یکم خودمو این ور اون ور کردم
نامجون:تو خودت نریز(از اینجا به بعد رو تهیونگ میشنوه)
ا.ت:نامجون میدونی چیه..من..من قبل از این اتفاقات هم خوب زندگی نمیکردم.
ا.ت:من..من نتونستم خوب زندگی کنم نامجون..نتونستم.
یه اشک از گوشه چشام ریخت
ا.ت:نامجون تو که میدونی قلبم...
نامجون:ا.ت چرت و پرت نگو(جدی)
ا.ت:ن بزار بگم تو میدونی قلبم مریضه..
نامجون:ا.تتتتتت(داد)
خب مگه دروغ میگفتم گریه هام اوج گرفتن افتادم رو زانو هام
ا.ت:مگه دارم دروغ میگم(داد)
اومد زانو زد جلوم با دو تا دستاش از بازوم گرفت
نامجون:لطفا ا.ت...لطفا
دیدم اشک از چشمای نامجون ریخت..وای باور نمیکردم نامجون گریه کنه..تو این مدت یبارم ندیدم..چقدر برام عجیب بود
زود بغلش کردم اونم بغلم کرد
ا.ت:نامجون متاسفم...واقعا متاسفم....(گریه)
گوشی نامجون زنگ خورد گفتن که انگار تو پذیرش مشکلی پیش اومده..سریع رفت.
من همونجا موندم از اینکه تنها بودم اینجا خیلی حس خوبی داشتم با اون بادی که تو صورتم میخورد..سرمو بردم طرف آسمون و چشامو دوختم به ستاره ها که از اینجا انگار بهتر دیده میشدن
ا.ت:اگه یه روزی ستاره شدم قول میدم همیشه از دور نگاهت کنم!
تهیونگ:کی قراره ستاره بشه؟
وایی تهیونگ بود..بدون اینکه برگردم طرفش زود اشکامو پاک کردم و یکم زدم به صورتم و جدی برگشتم سمتش
ا.ت:عا آقای تهیونگ..شما اینجا چیکار میکنید مشکلی پیش اومده؟
اومد نزدیکم کنارم واستاد..الان نمیتونستم باهاش هم کلام بشم یا هر چیز دیگه ای خودمو یکم تکون دادم
ا.ت:خب من میرم..لطفا راحت باشین.
تهیونگ:ا.تتت...
پارت ۵۹
/از زبان تهیونگ
تقریبا پارسال بود که تو اخبار دیدم پارک یون یونگ یه شرکت جدید تأسیس کرده و دخترشو رئیس کرده اونجا بود که عکس ا.ت رو تو خبر ها دیدم باورم نمیشد ا.ت دختر پارک یون یونگ بزرگه..ا.ت اینو هیچوقت بهم نگفته بود..شاید بخاطر اینکه ازش نپرسیده بودم از خانواده اش
همون موقعه بود که فهمیدم ا.ت اصلا نیازی به ثروت من نداشته..اصلا قضیه ثروت نبود من واسه اینکه به یه قصد دیگه اومده بود سمتم ازش جدا شده بودم..اما الانن
اون روز که این قضیه رو فهمیدم زود با سوجین ارتباط گرفتم..ولی هیچی نمیگفت که وقتی با خانواده اش تهدیدش کردم مث بلبل همه چیو بهم گفت..اون روز انگار دنیا رو سرم خراب شد همش تو این فکر بودم که باید چیکار میکردم..اصلا باید با چه رویی برمیگشتم پیش ا.ت من حتی باورش هم نکرده بودم
تصمیم گرفتم بیشتر براش درد نشم و کلا ازش دور بمونم با اینکه برام سخت بود...برای همین هیچ وقت برنگشتم تو این یکسال نیم
ولی الان دوباره باهم رو در رو شدیم...چقدر دلم براش تنگ شده بود یه قطره اشک از گوشه چشمم اومد ..خدا من باید چیکار کنم...
...
زود خودمو جمع جور کردم و رفتم سمت سالن غذا خوری که ا.ت رو بهتر تونستم بیینم اون واقعا خیلی تغییر کرده بود یکی دیگه شده بود..همچنین زیبا تر از قبل...
بعد از غذا زود گذاشت رفت با نامجون منم چند دیقه بعد پاشدم رفتم سوار آسانسور شدم میخواستم برم تو اتاقم از آسانسور پیاده شدم داشتم تو راهرو میرفتم که از طرف تراس راهرو صدای ا.ت رو شنیدم که داشت با نامجون حرف میزد
در تراس رو نیم باز گذاشته بودن آروم همون پشت واستادم تا بیینم چیمیگن...نمیدونم چرا دارم همچی کاری میکنم..
با تک تک حرفاش انگار یه تیغ تو گلوم میبریدن...
/از زبانا.ت
بعد شام زود با نامجون رفتیم طبقه بالا تو راهرو بودیم که انگار نمیتونستم نفس بکشم نامجون از بازوم گرفت نگهم داشت
نامجون:آ.ت...ا.ت حالت خوبه؟
ا.ت:نمی..تونم..نفس..بکشم(لکنت)
منو کشید طرف تراس داخل شدیم هوا چقدر خوب بود خدا
نامجون: یکم نفس بکش..
هعی نفس عمیق میکشیدم و میدادم بیرون حالم بهتر شده بود..خوب شد تراس به این بزرگی هیچکی نیست..چه بهتر
رفتم لبه تیغه ها از محافظ ها گرفتم خیره به آسمون شدم
نامجون:آ.ت...خوبی؟
ا.ت:خوبم..یعنی باید خوب باشم..باید!
نامجون:لطفا خودت رو اینقدر اذیت نکن..بازم داری درد میکشی.
ا.ت:من همیشه درد میکشم
یه بغضی داشتم که هر دیقه قوی تر میشد
یکم خودمو این ور اون ور کردم
نامجون:تو خودت نریز(از اینجا به بعد رو تهیونگ میشنوه)
ا.ت:نامجون میدونی چیه..من..من قبل از این اتفاقات هم خوب زندگی نمیکردم.
ا.ت:من..من نتونستم خوب زندگی کنم نامجون..نتونستم.
یه اشک از گوشه چشام ریخت
ا.ت:نامجون تو که میدونی قلبم...
نامجون:ا.ت چرت و پرت نگو(جدی)
ا.ت:ن بزار بگم تو میدونی قلبم مریضه..
نامجون:ا.تتتتتت(داد)
خب مگه دروغ میگفتم گریه هام اوج گرفتن افتادم رو زانو هام
ا.ت:مگه دارم دروغ میگم(داد)
اومد زانو زد جلوم با دو تا دستاش از بازوم گرفت
نامجون:لطفا ا.ت...لطفا
دیدم اشک از چشمای نامجون ریخت..وای باور نمیکردم نامجون گریه کنه..تو این مدت یبارم ندیدم..چقدر برام عجیب بود
زود بغلش کردم اونم بغلم کرد
ا.ت:نامجون متاسفم...واقعا متاسفم....(گریه)
گوشی نامجون زنگ خورد گفتن که انگار تو پذیرش مشکلی پیش اومده..سریع رفت.
من همونجا موندم از اینکه تنها بودم اینجا خیلی حس خوبی داشتم با اون بادی که تو صورتم میخورد..سرمو بردم طرف آسمون و چشامو دوختم به ستاره ها که از اینجا انگار بهتر دیده میشدن
ا.ت:اگه یه روزی ستاره شدم قول میدم همیشه از دور نگاهت کنم!
تهیونگ:کی قراره ستاره بشه؟
وایی تهیونگ بود..بدون اینکه برگردم طرفش زود اشکامو پاک کردم و یکم زدم به صورتم و جدی برگشتم سمتش
ا.ت:عا آقای تهیونگ..شما اینجا چیکار میکنید مشکلی پیش اومده؟
اومد نزدیکم کنارم واستاد..الان نمیتونستم باهاش هم کلام بشم یا هر چیز دیگه ای خودمو یکم تکون دادم
ا.ت:خب من میرم..لطفا راحت باشین.
تهیونگ:ا.تتت...
۱۵.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.