حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 37
دیانا:*خطاب به حرف یکی از پسرا که بم گفت سابقه داری گفتم*: اخه 5 سالم بوده عاااا
مهشاد: وا خب همون سابقه میشه دیگه درست گفت...
پانیذ:*حس کردم مهشاد، عاشق شدع.. اخه مهشاد خیلییییی کم میشه روی یکی کراش بزنه یا مثلا اگه یکی بهش تیکه بندازه یا توی دعوا هیچ وقت کم نمیاره و تا یکی رو ک*یر نکنه ول کن طرف نیست....* ارسلان: خب ببین من نمیخوام کاری کنم ولی اگه نزاری کسی کاری کنه ینی همیشه میخوای اینجوری بمونه
دیانا: نه ولی همیشه که قرار نیست درد (بکشم) ایییییییییییی
ارسلان: اینم از این.... دیدی تموم شد
دیانا: اوییییی... خیلی بدی توعم منو گول زدیییی
ارسلان: عوضش الان دیگه راحت شدییی
رضا:*یهو دیدم از ته سالن متین داره داد میزنه*
متین: نمیاین غذا بخوریممممم
ممد: بلند شو ببینم خانم کوچولو.....*یکی از دستاشو گرفتم یه دست دیگه اش رو هم ارسلان گرفت و به سمت میز اوردیمش*
پانیذ: وقتی فهمیدم(البته هنوز مطمئن نبودم)
که مهشاد روی پسره کراش داره... میخواستم اسم پسررو بدونم..از طرفی ام میخواستم اسم مهشادو بش بگم ولی نمیدونستم چطوری....همه اومدن سر میز..به جز نیکا..
محراب: عا غذا به اندازه کافی هست؟
پانیذ: اره مگه نمیبینی این مهشاد گشنه چقدر سفارش غذا دادع!!
*امدن این حرفو زدم که اسم مهشاد رو دیگه همشون بدونن..*(ببینید دخترم به فکر همچی هس😂)
مهشاد:*وای داشت ابرومو میبرد سریع با پام کوبیدم رو پاش*
پانیذ:*با کار مهشاد دیگه پامو حس نکردم*
مهشاد:*خیلی بد زدم گناه داشت ولی حقش بود*
پانیذ:*خطاب به جمع گفتم*من برم ببینم نیکا کجاعه
رفتم تو اتاقش دیدم داره...........
چقدر پانیذم دردش گرفته😂
part 37
دیانا:*خطاب به حرف یکی از پسرا که بم گفت سابقه داری گفتم*: اخه 5 سالم بوده عاااا
مهشاد: وا خب همون سابقه میشه دیگه درست گفت...
پانیذ:*حس کردم مهشاد، عاشق شدع.. اخه مهشاد خیلییییی کم میشه روی یکی کراش بزنه یا مثلا اگه یکی بهش تیکه بندازه یا توی دعوا هیچ وقت کم نمیاره و تا یکی رو ک*یر نکنه ول کن طرف نیست....* ارسلان: خب ببین من نمیخوام کاری کنم ولی اگه نزاری کسی کاری کنه ینی همیشه میخوای اینجوری بمونه
دیانا: نه ولی همیشه که قرار نیست درد (بکشم) ایییییییییییی
ارسلان: اینم از این.... دیدی تموم شد
دیانا: اوییییی... خیلی بدی توعم منو گول زدیییی
ارسلان: عوضش الان دیگه راحت شدییی
رضا:*یهو دیدم از ته سالن متین داره داد میزنه*
متین: نمیاین غذا بخوریممممم
ممد: بلند شو ببینم خانم کوچولو.....*یکی از دستاشو گرفتم یه دست دیگه اش رو هم ارسلان گرفت و به سمت میز اوردیمش*
پانیذ: وقتی فهمیدم(البته هنوز مطمئن نبودم)
که مهشاد روی پسره کراش داره... میخواستم اسم پسررو بدونم..از طرفی ام میخواستم اسم مهشادو بش بگم ولی نمیدونستم چطوری....همه اومدن سر میز..به جز نیکا..
محراب: عا غذا به اندازه کافی هست؟
پانیذ: اره مگه نمیبینی این مهشاد گشنه چقدر سفارش غذا دادع!!
*امدن این حرفو زدم که اسم مهشاد رو دیگه همشون بدونن..*(ببینید دخترم به فکر همچی هس😂)
مهشاد:*وای داشت ابرومو میبرد سریع با پام کوبیدم رو پاش*
پانیذ:*با کار مهشاد دیگه پامو حس نکردم*
مهشاد:*خیلی بد زدم گناه داشت ولی حقش بود*
پانیذ:*خطاب به جمع گفتم*من برم ببینم نیکا کجاعه
رفتم تو اتاقش دیدم داره...........
چقدر پانیذم دردش گرفته😂
۹.۳k
۰۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.