این داستان رفیق گلمه که از بچه هایقدیمی بوده
این داستان رفیق گلمه که از بچه هایقدیمی بوده
برا من گفت منم برا شما میگم
امیدوارم ناراحت نشه
به امید این میگم که لااقل یه نفر هم که شده اشتباه نکنه
اون شب عصابم خیلی داغون بود داشتم تو نت می چرخیدم تا این که اومدم تو ......... دیدم مطالب باحاله عضو شدم گذشت تا با بچه ها اشنا شدم و پست گذاشتم یهو دیدم یه دختر کامنت گذاشته برام از همونجا کل کل و بحث هامون شروع شد. پامون به چت روم هم باز شده بود و چند باری چت کردیم ازش خوشم میومد خیلی دختر باشعور و خوبی بود ولی میدونستم اهل دوستی نیست یه روز دیدم یه پسر بهش پیشنهاد دوستی داده اونم انگار با پسره مشکلی نداشت با خودم گفتم خااااااااک دیر جنبدی پرید. خودمو کشیدم کنار با هم حرف نمیزدیم ولی نمی دونم چرا میرفتم و پست هاشو می خوندم انگار مریض بودم. خبری ازش نداشتم تا این که یه روز تو چت روم انلاین شد. هنگ کرده بودم. اومد باهام حرف زد و جریان او کامنت لعنتی رو برام گفت. دوباره همه چی شروع شد ولی اینبار من دل و زدم به دریا و بهش گفتم دوست دارم، مال من باش، قبول کرد. بهترین روز زندگیم بود خوشحال بودم،خیلی. بهم گفت اونم از من خوشش اومده بوده. خیلی شاد بودم زندگی رو دوست داشتم. هر روز باهاش 4یا5 ساعت حرف میزدم. به خودم اومدم دیدم عاشق شدم. هر روز بهش میگفتم عاشقشم اونم عاشق من بود دیونه اش بودم زندگیم شده بود . اون سال کنکور داشتم ولی برام مهم نبود قید همه چیزو زده بودم فقط اون برام مهم بود. دیونه وار دوسش داشتم تا این که یه روز به خودم اومدم دیدم نه کار دارم نه پول انچنانی نه خونه نه ماشین و نه هزار چیز دیگه. نمیشد با احتمال این که من به این ها برسم زندگی کرد. نمی تونستم با اینده ی عشقم بازی کنم فقط به خاطر خود خواهی های که داشتم. برام خیلی سخت بود از دستش بدم. داشتم داغون میشدم ولی می دونستم دنیای مجازی جای زندگی کردن نیست یه بار خواستم بهش بفهمونم که ما نباید با هم باشیم اشتباهه ولی نشد یادم نیست چی شد که رفت و نتونستیم حرف بزنیم همه اینا به خاطر خودخواهی های من بود اونم دیونه ی من شده بود اینقدر دوسش داشتم که می گفت بمیر براش میمردم ولی چه فایده؟ می تونستیم به هم برسیم؟ گذشت تا این که حالم خیلی بد بود رفتم باش حرف زدم براش توضیح دادم ولی قبول نمی کرد بهم می گفت میمیرم تا حالا تو زندگیم گریه نکرده بودم ولی نمی دونم چرا اشکام داشت میومد با هر کدوم از حرفاش انگار یه ماشین از روم رد میشد ولی من دیگه نمی تونستم با زندگی اون به خاطر خودخواهی که داشتم بازی کنم اون روز همه چی تموم شد از نظر اون من یه ادم نامرد پستم که با احساساتش بازی کرده نمیگم نیستم چون خودم هم قبول دارم ولی با احساساتش بازی نکردم و هنوزم عاشقشم و این کارو بخاطر خودش کردم چند سالی که بگذره یا منو فراموش میکنه یا میفهمه که من کار درست رو کردم. بهش گفتم وقتی تونستم بیام خواستگاری پیدات می کنم ولی مطمعنم که حرفم رو باور نکرد همه چی تموم شد و من موندم با کلی خاطره که هر روز باید باهاشون زجر بکشم.
این داستان رو برا شما ننوشتم که بخونید و ناراحت بشید اینو نوشتم تا شما هم اشتباه نکنید امیدوارم تو زندگیتون موفق باشید حرف اخرم با همه ی داداشای گلمه
حرف های که میزنی، وعده هایی که میدی، دوست دارم و عاشقتم هایی که میگی..... دنیاشو با همین ها میسازه حواست باشه دنیاشو خراب نکنی
نوکر همتونم که وقت گذاشتید و اینو خوندین بود فکر کردن و حرص خوردن.
برا من گفت منم برا شما میگم
امیدوارم ناراحت نشه
به امید این میگم که لااقل یه نفر هم که شده اشتباه نکنه
اون شب عصابم خیلی داغون بود داشتم تو نت می چرخیدم تا این که اومدم تو ......... دیدم مطالب باحاله عضو شدم گذشت تا با بچه ها اشنا شدم و پست گذاشتم یهو دیدم یه دختر کامنت گذاشته برام از همونجا کل کل و بحث هامون شروع شد. پامون به چت روم هم باز شده بود و چند باری چت کردیم ازش خوشم میومد خیلی دختر باشعور و خوبی بود ولی میدونستم اهل دوستی نیست یه روز دیدم یه پسر بهش پیشنهاد دوستی داده اونم انگار با پسره مشکلی نداشت با خودم گفتم خااااااااک دیر جنبدی پرید. خودمو کشیدم کنار با هم حرف نمیزدیم ولی نمی دونم چرا میرفتم و پست هاشو می خوندم انگار مریض بودم. خبری ازش نداشتم تا این که یه روز تو چت روم انلاین شد. هنگ کرده بودم. اومد باهام حرف زد و جریان او کامنت لعنتی رو برام گفت. دوباره همه چی شروع شد ولی اینبار من دل و زدم به دریا و بهش گفتم دوست دارم، مال من باش، قبول کرد. بهترین روز زندگیم بود خوشحال بودم،خیلی. بهم گفت اونم از من خوشش اومده بوده. خیلی شاد بودم زندگی رو دوست داشتم. هر روز باهاش 4یا5 ساعت حرف میزدم. به خودم اومدم دیدم عاشق شدم. هر روز بهش میگفتم عاشقشم اونم عاشق من بود دیونه اش بودم زندگیم شده بود . اون سال کنکور داشتم ولی برام مهم نبود قید همه چیزو زده بودم فقط اون برام مهم بود. دیونه وار دوسش داشتم تا این که یه روز به خودم اومدم دیدم نه کار دارم نه پول انچنانی نه خونه نه ماشین و نه هزار چیز دیگه. نمیشد با احتمال این که من به این ها برسم زندگی کرد. نمی تونستم با اینده ی عشقم بازی کنم فقط به خاطر خود خواهی های که داشتم. برام خیلی سخت بود از دستش بدم. داشتم داغون میشدم ولی می دونستم دنیای مجازی جای زندگی کردن نیست یه بار خواستم بهش بفهمونم که ما نباید با هم باشیم اشتباهه ولی نشد یادم نیست چی شد که رفت و نتونستیم حرف بزنیم همه اینا به خاطر خودخواهی های من بود اونم دیونه ی من شده بود اینقدر دوسش داشتم که می گفت بمیر براش میمردم ولی چه فایده؟ می تونستیم به هم برسیم؟ گذشت تا این که حالم خیلی بد بود رفتم باش حرف زدم براش توضیح دادم ولی قبول نمی کرد بهم می گفت میمیرم تا حالا تو زندگیم گریه نکرده بودم ولی نمی دونم چرا اشکام داشت میومد با هر کدوم از حرفاش انگار یه ماشین از روم رد میشد ولی من دیگه نمی تونستم با زندگی اون به خاطر خودخواهی که داشتم بازی کنم اون روز همه چی تموم شد از نظر اون من یه ادم نامرد پستم که با احساساتش بازی کرده نمیگم نیستم چون خودم هم قبول دارم ولی با احساساتش بازی نکردم و هنوزم عاشقشم و این کارو بخاطر خودش کردم چند سالی که بگذره یا منو فراموش میکنه یا میفهمه که من کار درست رو کردم. بهش گفتم وقتی تونستم بیام خواستگاری پیدات می کنم ولی مطمعنم که حرفم رو باور نکرد همه چی تموم شد و من موندم با کلی خاطره که هر روز باید باهاشون زجر بکشم.
این داستان رو برا شما ننوشتم که بخونید و ناراحت بشید اینو نوشتم تا شما هم اشتباه نکنید امیدوارم تو زندگیتون موفق باشید حرف اخرم با همه ی داداشای گلمه
حرف های که میزنی، وعده هایی که میدی، دوست دارم و عاشقتم هایی که میگی..... دنیاشو با همین ها میسازه حواست باشه دنیاشو خراب نکنی
نوکر همتونم که وقت گذاشتید و اینو خوندین بود فکر کردن و حرص خوردن.
۱۸.۹k
۱۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.