عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:11
خلاصه من ۴ روز تو بیمارستان بستری بودم... حالم بهتر شده بود... خانواده ی تهیونگ هم بهم سر میزدن جز تهیونگ...حاضرم. صد سال سیاهم نبینمش... داشتم لباسامو میپوشیدم...که یهو مامان تهیونگ وارد شد...
م تهیونگ: دخترم.. حالت بهتره؟
ا/ت: بله.... خوبم
م تهیونگ: خب خوبه... پسرم نجاتت نمی داد چی میشد؟...
ا/ت: ت.. تهیونگ...؟
م تهیونگ: اره دیگ...
ا/ت:اها
با یه اها حرفمو تموم کردم... یجور میگه انگار تهیونگ دکتر بوده... بعد از یه احوال پرسی کوچیک گفت باید بریمو کار داریم... منم کامل لباسمو پوشیدم تا اینکه مامانم اینا اومدن... حرکت کردیم سمت خونه....وارد خونه شدم... از پله ها رفتم بالا..."سمت اتاق"دیدم گوشیم زنگ خورد... چییی... رئیسمون بود... استرس گرفتمو خواستم ور ندارم... ولی دیگه گفتم ور ندارم اخراج میشم.... ورداشتم...
ا/ت: ب.. بله؟
رئیس: ا/ت معلوم هست چیکار میکنی؟...
ا/ت: رئیس همچیو براتون توضیح میدم...
رئیس: چیو توضیح میدی؟... دستت تیر خورده بهم نگفتی؟...
ا/ت: ببخشید...
رئیس: ا/ت به خاطر خودت میگم... مراقب خودت باش...
ا/ت: باشه رئیس... دیگ جبران نمیشه...
بعد از یه مکالمه کوچیک با رئیسم...موبایلو قطع کردم... رفتم دراز کشیدم رو تختم... تا اینکه یکی درمو زد...
تق تق تق
ا/ت: کیه؟
م ا/ت: منم
ا/ت: بیا تو..
بصورت نشسته رو تختم نشستمو مامانم اومد تو و رو تختم نشست...
م ا/ت: دخترم خوبی؟
ا/ت: اره خوبم...
م ا/ت: دخترم برای فردا اماده ای؟
ا/ت: ف.. فردا؟
م ا/ت: اره ازدواجتون دیگه...
ا/ت: چ.. چی؟ م... مامان نمیشه عقب بندازیمش..؟
م ا/ت: دخترم دیگه قرار بود هفته ی بعد باشه...
ا/ت: اخه...
داشتم حرفمو میزدم ک مامانم پاشدو رفت سمت درو گفت...
م ا/ت:فردا تهیونگ میاد دنبالت..
ا/ت: م.. مامان...
رفت بیرون... چطور میتونه انقدر اسون این حرفو بزنه..؟... دوباره بغض کردم... قطره های اشک از چشمام جاری شد... خیلی بده... با کسی ک دوسش نداری به اجبار ازدواج کنی...
فردا صبح ساعت ۸
با الارم گوشیم بیدار شدم... هرچند ک نمیرم کارگاه... الارم گوشیمو خاموش کردم... رفتم دستشویی کارهای لازمو کردم اومدم بیرون.. تختمو مرتب کردم...لباس مناسبی پوشیدمو رفتم پایین...مامانو بابام در حال خوردن صبحونه بودن...
ا/ت: سلام..(سرد)
م ا/ت ب ا/ت: سلام...
ب ا/ت: دخترم حالت خوب شد؟
ا/ت: اره خوبم...
خلاصه من ۴ روز تو بیمارستان بستری بودم... حالم بهتر شده بود... خانواده ی تهیونگ هم بهم سر میزدن جز تهیونگ...حاضرم. صد سال سیاهم نبینمش... داشتم لباسامو میپوشیدم...که یهو مامان تهیونگ وارد شد...
م تهیونگ: دخترم.. حالت بهتره؟
ا/ت: بله.... خوبم
م تهیونگ: خب خوبه... پسرم نجاتت نمی داد چی میشد؟...
ا/ت: ت.. تهیونگ...؟
م تهیونگ: اره دیگ...
ا/ت:اها
با یه اها حرفمو تموم کردم... یجور میگه انگار تهیونگ دکتر بوده... بعد از یه احوال پرسی کوچیک گفت باید بریمو کار داریم... منم کامل لباسمو پوشیدم تا اینکه مامانم اینا اومدن... حرکت کردیم سمت خونه....وارد خونه شدم... از پله ها رفتم بالا..."سمت اتاق"دیدم گوشیم زنگ خورد... چییی... رئیسمون بود... استرس گرفتمو خواستم ور ندارم... ولی دیگه گفتم ور ندارم اخراج میشم.... ورداشتم...
ا/ت: ب.. بله؟
رئیس: ا/ت معلوم هست چیکار میکنی؟...
ا/ت: رئیس همچیو براتون توضیح میدم...
رئیس: چیو توضیح میدی؟... دستت تیر خورده بهم نگفتی؟...
ا/ت: ببخشید...
رئیس: ا/ت به خاطر خودت میگم... مراقب خودت باش...
ا/ت: باشه رئیس... دیگ جبران نمیشه...
بعد از یه مکالمه کوچیک با رئیسم...موبایلو قطع کردم... رفتم دراز کشیدم رو تختم... تا اینکه یکی درمو زد...
تق تق تق
ا/ت: کیه؟
م ا/ت: منم
ا/ت: بیا تو..
بصورت نشسته رو تختم نشستمو مامانم اومد تو و رو تختم نشست...
م ا/ت: دخترم خوبی؟
ا/ت: اره خوبم...
م ا/ت: دخترم برای فردا اماده ای؟
ا/ت: ف.. فردا؟
م ا/ت: اره ازدواجتون دیگه...
ا/ت: چ.. چی؟ م... مامان نمیشه عقب بندازیمش..؟
م ا/ت: دخترم دیگه قرار بود هفته ی بعد باشه...
ا/ت: اخه...
داشتم حرفمو میزدم ک مامانم پاشدو رفت سمت درو گفت...
م ا/ت:فردا تهیونگ میاد دنبالت..
ا/ت: م.. مامان...
رفت بیرون... چطور میتونه انقدر اسون این حرفو بزنه..؟... دوباره بغض کردم... قطره های اشک از چشمام جاری شد... خیلی بده... با کسی ک دوسش نداری به اجبار ازدواج کنی...
فردا صبح ساعت ۸
با الارم گوشیم بیدار شدم... هرچند ک نمیرم کارگاه... الارم گوشیمو خاموش کردم... رفتم دستشویی کارهای لازمو کردم اومدم بیرون.. تختمو مرتب کردم...لباس مناسبی پوشیدمو رفتم پایین...مامانو بابام در حال خوردن صبحونه بودن...
ا/ت: سلام..(سرد)
م ا/ت ب ا/ت: سلام...
ب ا/ت: دخترم حالت خوب شد؟
ا/ت: اره خوبم...
۷۲.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.