عشق باور نکردنی 💚
عشق باور نکردنی 💚
تهیونگ که حسابی از کار ا/ت شوکه شده بود دسشو روی موهای ا/ت کشید و با بغض گفت:یعنی جوابت مثبته؟؟ا/ت همون طور که سرشو توی گردن تهیونگ فرو برده بود گفت:جوابم از مثبتم مثبت تره...تهیونگ:ولی چطوری انقدر زود؟؟ا/ت:همونطوری که منم از روز اول که دیدمت توی چشمات غرق شدم تهیونگ شی...تهیونگ با شنیدن حرف های ا/ت بغضشو قورت داد و گفت:خیلی دوستت دارم ا/ت...ا/ت:ولی من دوستت ندارم...تهیونگ با حرف ا/ت با نگرانی و تعجب ا/ت رو از خودش جدا کرد و خواست حرفی بزنه که با پوزخند ا/ت حرفشو خورد...ا/ت با پوزخندی که حالا به یک خنده عاشقانه تبدیل شده بود گفت:من دوستت ندارم، ع*اشقتم...چشمای تهونگ با حرف ا/ت برق زد...تهیونگ نظرت چیه امروز که من تعطیلم تو هم دانشگاه نداری بریم بیرون؟؟ا/ت:کجا؟ تهیونگ:عاااممم بنظرم اول بریم رستوران و ناهار بخوریم..ا/ت:آرهههه... تهیونگ پس برو اماده شد تا بریم....ا/ت:میشه قبلش بریم خونه من میخوام وسایلمو جمع کنم..تهیونگ:عاا راست میگی ولی تو مطمعنی دیگه برنمیگردی؟ ا/ت:آره مطمعنم..دیگه نمیخوام به اون خونه برگردم و نمیخوام توی اون اتاق بخوابم که فقط ازش خاطرات ب*د دارم...تهیونگ:خیلی خب بیا بریم..ا/ت:من که امادم تو هم برو لباس بپوش بریم..تهیونگ:باشه...ا/ت سمت کاناپه رفت و نشست...گوشیشو از جیبش در آورد..مادر پدرش یا بهتر بگم مادر پدر تهیونگ کلی پیام و زنگ زده بودن...نفس عمیقی کشید و نگاهی به پیامای لیا یعنی تنها دوستش انداخت...لیا:ا/ت کجایی خیلی نگرانتم تو هر شب این ساعت انلاین بودی..ا/ت کجایی؟؟
زنگ در رو به صدا درآورد و با اولین چیزی که رو به رو شد چهره پریشان پدرش بود...تهیونگ:بابا حالت خوبه؟ بابا:میدونی ما دیشب چقدر نگرانت شدیم؟؟ تهیونگ:بابا..تهیونگ خواست ادامه بده که یکدفعه مامانش ظاهر شد.بابا:رفته بودی دنبال عشقت دیگه؟عشقی که ازش میگفتی کجاست؟ ا/ت با شنیدن حرف های مامان باباش از پشت تهیونگ بیرون اومد و با لحن تندی گفت:منم...من همون عشقشم
تهیونگ که حسابی از کار ا/ت شوکه شده بود دسشو روی موهای ا/ت کشید و با بغض گفت:یعنی جوابت مثبته؟؟ا/ت همون طور که سرشو توی گردن تهیونگ فرو برده بود گفت:جوابم از مثبتم مثبت تره...تهیونگ:ولی چطوری انقدر زود؟؟ا/ت:همونطوری که منم از روز اول که دیدمت توی چشمات غرق شدم تهیونگ شی...تهیونگ با شنیدن حرف های ا/ت بغضشو قورت داد و گفت:خیلی دوستت دارم ا/ت...ا/ت:ولی من دوستت ندارم...تهیونگ با حرف ا/ت با نگرانی و تعجب ا/ت رو از خودش جدا کرد و خواست حرفی بزنه که با پوزخند ا/ت حرفشو خورد...ا/ت با پوزخندی که حالا به یک خنده عاشقانه تبدیل شده بود گفت:من دوستت ندارم، ع*اشقتم...چشمای تهونگ با حرف ا/ت برق زد...تهیونگ نظرت چیه امروز که من تعطیلم تو هم دانشگاه نداری بریم بیرون؟؟ا/ت:کجا؟ تهیونگ:عاااممم بنظرم اول بریم رستوران و ناهار بخوریم..ا/ت:آرهههه... تهیونگ پس برو اماده شد تا بریم....ا/ت:میشه قبلش بریم خونه من میخوام وسایلمو جمع کنم..تهیونگ:عاا راست میگی ولی تو مطمعنی دیگه برنمیگردی؟ ا/ت:آره مطمعنم..دیگه نمیخوام به اون خونه برگردم و نمیخوام توی اون اتاق بخوابم که فقط ازش خاطرات ب*د دارم...تهیونگ:خیلی خب بیا بریم..ا/ت:من که امادم تو هم برو لباس بپوش بریم..تهیونگ:باشه...ا/ت سمت کاناپه رفت و نشست...گوشیشو از جیبش در آورد..مادر پدرش یا بهتر بگم مادر پدر تهیونگ کلی پیام و زنگ زده بودن...نفس عمیقی کشید و نگاهی به پیامای لیا یعنی تنها دوستش انداخت...لیا:ا/ت کجایی خیلی نگرانتم تو هر شب این ساعت انلاین بودی..ا/ت کجایی؟؟
زنگ در رو به صدا درآورد و با اولین چیزی که رو به رو شد چهره پریشان پدرش بود...تهیونگ:بابا حالت خوبه؟ بابا:میدونی ما دیشب چقدر نگرانت شدیم؟؟ تهیونگ:بابا..تهیونگ خواست ادامه بده که یکدفعه مامانش ظاهر شد.بابا:رفته بودی دنبال عشقت دیگه؟عشقی که ازش میگفتی کجاست؟ ا/ت با شنیدن حرف های مامان باباش از پشت تهیونگ بیرون اومد و با لحن تندی گفت:منم...من همون عشقشم
۹۱۸
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.