name:belife
part:11
ا.ت سریع نشست و با استرس دستایی که میلرزید رو روی زانو ها گذاشت.
هوسوک به پرستار لبخندی زد و نشست.
پرستار سری تکون داد و با برداشتن قدمای سریع از اتاق بیرون رفت و در و بست.
هوسوک : خب...لی سوریون... کیم تهیونگ ازت شکایت کرده به دلیل تج...
ا.ت بدون توجه به صدای هوسوک لب زد : با هم خوبن؟
هوسوک به خاطر پریده شدن وسط حرفش تعجب کرد و با شنیدن سوال سری تکون داد و گفت : اره خیلی خوبن
ا.ت با این سوال بغضش گرفت : تو...توکه باور نکردی اون ا.ته
هوسوک ترجیح داد سر این بحث کنه پس پرونده رو بست و دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
ا.ت : اون دروغ گفته...هوسوکا...من...من تحمل ندارم...تروخدا...کمکم کن...حتی اگه کمی شک داری
هوسوک لب زد : من شکی ندارم
ا.ت به گریه افتاد و لب زد : باور کنین...من...من ا.تم...میگن من اسکیزوفونی دارم...نه هوسوک...خواهش میکنم
ا.ت پشت دستش رو به چشاش کشید و به هوسوک که با خیال راحت به ا.ت خیره شده بود نگاهی کرد.
هوسوک : تو عوضی خجالت نکشیدی؟...ها؟...موقعی با من بودی...و حتی تهیونگ هم زن داشت...باهاش خوابیدی؟
ا.ت حس میکرد.
حس میکرد دیگه خونی نمونده که قلبش بخواد پمپاژکنه.
تمام بدنش یخ زد
ا.ت با ترس لب زد: اون...اون با تهیونگ..بوده؟...ی..یعنی چی؟...چی داری میگیییی؟؟؟؟ تهیونگ به من هیچییی نگفت
هوسوک کمی شوکه شد انتظار نداشت اینو بگه پس یه سوال توی ذهنش همون لحظه به وجود اومد : واقعا این سوریونه؟
هوسوک سعی کرد خونسرد باشه لب زد : الکی ادا در نیار.
هوسوک سری به چپ و راست تکون داد و نفس عمیقی کشید.
با برداشتن پرونده سمت در رفت.
ا.ت سرش رو بلند کرد با ندیدن هوسوک سریع سمت در برگشت و سریع دویید.
دست هوسوک رو گرفت و کشید .
هوسوک با بهت برگشت و گفت: چیه
ا.ت جلوی هوسوک روی زانو هاش نشست و دستاش رو بالابرد و بهم گریه زد و با گریه گفت : تروخدا...کمکم...کن...تو با سوریون زندگی کردی...میدونی عادتاش چیه...تروخدا کمکم کن
هوسوک سری تکون داد و لب زد : باشه
ا.ت نفس عمیقی کشید و روی تختش نشست. هوای بهاری رو خیلی دوست داشت....احتمالا الان اخرای بهار باشه و هنوز بیرون رو ندیده.
ا.ت روی تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت و جمله باهاش خوابیدی مدام توی سرش میچرخید.
تمام لحظاتی که خونه میومد و سوریون اونجا بود و یا اون شب نحس که از توی تراس در اومد توی ذهنش میپیچید.
ا.ت با نگرانی و بغض لب زد : اون..اون که توی تیمارستان بود...چطور گفت من ا.تم و اونا ...باورش کردن؟
***
سوریون کنار تهیونگ نشست و دستش رو گرفت : مطمعنی مشکلی براش پیش نمیاد؟
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#نامجون#تهیونگ#جونگکوک#جیمین#جین#جیهوپ#شوگا#ویسگون#کیپتپ
ا.ت سریع نشست و با استرس دستایی که میلرزید رو روی زانو ها گذاشت.
هوسوک به پرستار لبخندی زد و نشست.
پرستار سری تکون داد و با برداشتن قدمای سریع از اتاق بیرون رفت و در و بست.
هوسوک : خب...لی سوریون... کیم تهیونگ ازت شکایت کرده به دلیل تج...
ا.ت بدون توجه به صدای هوسوک لب زد : با هم خوبن؟
هوسوک به خاطر پریده شدن وسط حرفش تعجب کرد و با شنیدن سوال سری تکون داد و گفت : اره خیلی خوبن
ا.ت با این سوال بغضش گرفت : تو...توکه باور نکردی اون ا.ته
هوسوک ترجیح داد سر این بحث کنه پس پرونده رو بست و دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
ا.ت : اون دروغ گفته...هوسوکا...من...من تحمل ندارم...تروخدا...کمکم کن...حتی اگه کمی شک داری
هوسوک لب زد : من شکی ندارم
ا.ت به گریه افتاد و لب زد : باور کنین...من...من ا.تم...میگن من اسکیزوفونی دارم...نه هوسوک...خواهش میکنم
ا.ت پشت دستش رو به چشاش کشید و به هوسوک که با خیال راحت به ا.ت خیره شده بود نگاهی کرد.
هوسوک : تو عوضی خجالت نکشیدی؟...ها؟...موقعی با من بودی...و حتی تهیونگ هم زن داشت...باهاش خوابیدی؟
ا.ت حس میکرد.
حس میکرد دیگه خونی نمونده که قلبش بخواد پمپاژکنه.
تمام بدنش یخ زد
ا.ت با ترس لب زد: اون...اون با تهیونگ..بوده؟...ی..یعنی چی؟...چی داری میگیییی؟؟؟؟ تهیونگ به من هیچییی نگفت
هوسوک کمی شوکه شد انتظار نداشت اینو بگه پس یه سوال توی ذهنش همون لحظه به وجود اومد : واقعا این سوریونه؟
هوسوک سعی کرد خونسرد باشه لب زد : الکی ادا در نیار.
هوسوک سری به چپ و راست تکون داد و نفس عمیقی کشید.
با برداشتن پرونده سمت در رفت.
ا.ت سرش رو بلند کرد با ندیدن هوسوک سریع سمت در برگشت و سریع دویید.
دست هوسوک رو گرفت و کشید .
هوسوک با بهت برگشت و گفت: چیه
ا.ت جلوی هوسوک روی زانو هاش نشست و دستاش رو بالابرد و بهم گریه زد و با گریه گفت : تروخدا...کمکم...کن...تو با سوریون زندگی کردی...میدونی عادتاش چیه...تروخدا کمکم کن
هوسوک سری تکون داد و لب زد : باشه
ا.ت نفس عمیقی کشید و روی تختش نشست. هوای بهاری رو خیلی دوست داشت....احتمالا الان اخرای بهار باشه و هنوز بیرون رو ندیده.
ا.ت روی تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت و جمله باهاش خوابیدی مدام توی سرش میچرخید.
تمام لحظاتی که خونه میومد و سوریون اونجا بود و یا اون شب نحس که از توی تراس در اومد توی ذهنش میپیچید.
ا.ت با نگرانی و بغض لب زد : اون..اون که توی تیمارستان بود...چطور گفت من ا.تم و اونا ...باورش کردن؟
***
سوریون کنار تهیونگ نشست و دستش رو گرفت : مطمعنی مشکلی براش پیش نمیاد؟
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#نامجون#تهیونگ#جونگکوک#جیمین#جین#جیهوپ#شوگا#ویسگون#کیپتپ
۱۶.۵k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.