ژنرال مو شکلاتی پارت ۹
دوماه بعد☆
ژنرال جوان به سرعت می دوید فئودور گوله خورده بود پس زیاد نمی تونست دور بشه خیالش از بابت همسرش چویا راحت بود کونیکیدا وقتی قولی می داد بهش عمل می کرد پس اتفاقی برای چویا و بچه تو راهش نمی افتاد الان باید تمام تمرکزش روی کشتن فئودور می بود فوکوزاوا سان و سرباز هاش کار باقی اشغالگر ها و سرباز های دشمن رو تموم کرده بودن
_*دیدمش خودشه فئودور عوضی (فریاد زد) _ همونجا وایسا داستایفسکی ٪ اوه.... تویی دازای .... بیخیال پام تیر خورده بخوام هم نمی تونم فرار کنم .... می خوای منو بکشی برای چی؟
_ چون تقصیر توئه اگه تو نباشی بیماری منم نیست ٪هه نمی خوای امگات بفهمه نه .... تو یه احمقی با کشتن من بیماری روانیت از بین نمی ره فقط دیگه بجز خودت کسی ازش خبر نداره
_ خفشو اگه تو نباشی من ...من دیگه دیگه اون کارو نمی کنم ٪ چرا می کنی دازای تو با چویا هم همون کاری رو می کنی که با بقیه کردی ربطی به بودن و نبودن من نداره می دونی چرا...
_تمومش کن فئودور ٪ نه می خوام بگم باید با صدای بلند بگم تا یادت بیاد تو همون آلفای هوس بازی هستی که خواهرم رو کشت ....می دونی باورم نمی شد وقتی فهمیدم بیماریت چیه
_ بسه ٪ چی بسه نگم تو یه روانی هستی که از هر امگایی خوشت میاد بهش اعتراف می کنی و باهاش وارد رابطه می شی نگم وفاداریت به اون امگا تا موقعی هستش که امگای دیگه ای چشمت رو نگرفته نگم بعد از اینکه یه امگا دیگه چشمت رو می گیره بی سر و صدا امگای قبلی رو می کشی از شرش راحت می شی و می ری با جدیده وارد رابطه می شی نگم تا حالا چندین تا امگا رو همینجوری کشتی و کسی خبر دار نشد نگم خواهر منم یکی از همون امگاهاس _(فریاد زد) خفه شو فئودور کافیه دیگه تمومه باید بمیری ٪ باشه منو بکش ولی بدون من مطمئنم بهت قول می دم همین بلا رو سر اون امگای مو حنایی بد بخت هم می آری می دونی دلم براش می سوزه حتی بیشتر از خواهر خودم چون اون بیچاره از همه ی اون امگاها مظلوم تره پاک تره و از همه بیشتر بلا سرش اومده .... _ بمیر فئودور داستایفسکی ( صدای شلیک گلوله )
عمارت خاندان اوسامو☆
دازای آهسته از پله ها بالا می رفت که صدای جیغ چویا رو شنید به سرعت به سمت اتاقشون در طبقه ی سوم دوید تا خواست در رو باز کند دستی به سمت عقب کشیدش و مانع ورودش به اتاق شد به سرعت برگشت و با چهره ی کونیکیدا مواجه شد _ کو...کونیکیدا چه خبره چرا انجایی ...چو...چویا صدای جیغش چرا مراقبش نیستی چه بلایی سرش اومده € هیس دازای آروم من مراقبش بودم ولی الان کاری از من بر نمی اد فقط کار یوسانو سنسی هستش _ چی ...چی می گی نمی فهمم € عقل کل داری به معنای واقعی کلمه پدر می شی _ چ... چی... یع... یعنی ....یعنی بچه.... € اره بچ....(حرف کونیکیدا با اومدن صدای گریه نوزاد از اتاق خواب دازای و چویا قطع شد. دازای هم که نمی دونست چیکار باید بکنه همونجا به دیوار تکیه داد و رو زمین سور خورد باورش نمی شد این این صدای صدای بچش بود؟ ) € بهت تبریک می گم
☆ مدتی بعد
دازای و کونیکیدا بیرون اتاق بودن و یه لبخند به قول کونیکیدا احمقانه رو صورت دازای بود که به هیچ عنوان نمی تونست جمعش کنه با به صدا در اومدن دستگیره در اتاق هر دو به سمت در هجوم بردن و با یوسانو مواجح شدن که جسم کوچیک حوله پیچی در آغوشش بود _ یوسانو سان ..ای..این £ تبریک می گمدازای اوسامو و بله این کوچولو بچه ی تو و چویاست و کاملا سالمه _ چویا حالش خوبه £ نگران نباش چویا خوبه خوابیده _ بچه می تونم می تونم بقلش کنم راستی جنسیتش چیه £ البته می تونی یه دختر کوچولو خوشگل داری دازای سان.
دازای جلو رفت و به آرومی نوزاد رو از بقل یوسانو گرفت حوله رو از رو سرش برداشت و به چهرش خیره شد € تبریک می گم دازای _ * با دقت به اون موجود کوچولو خوابالو تو بقلم خیره شدم به اون گونه های سرخ و پوست سفید به اون لب های کوچولو که به حالت کیوتی لاشون کمی باز بود به اون موهای کم پشت نارنجی رنگ روی سرش که مشخص بود قراره همرنگ موهای چویا باشه و اون چشم های بسته کوچولو یعنی چشم هاش چه رنگی بودن مثل چویا دوتا اقیانوس داشت یا مثل من چشم های قهوه ای به تلخی قهوه اول صبح ...این کوچولو واقعا دختر منه .... نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم آخرین چیزی که شنیدم حرف یوسانو و کونیکیدا بود که گفتن میرن پایین چیزی بخورن و استراحت کنن آروم لای در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شد به امگا کوچولوم که رو تخت غرق خواب بود خیره شدم.
حرف های فئودور دورغ بود درسته بیماری دازای دوباره برنمی گشت درسته ...دازای دازای به چویا و بچش آسیب نمی زد درسته؟؟؟؟؟؟
_________ خب اینم از این پارت حالتون بعد خوندنش چطوره🤣
ژنرال جوان به سرعت می دوید فئودور گوله خورده بود پس زیاد نمی تونست دور بشه خیالش از بابت همسرش چویا راحت بود کونیکیدا وقتی قولی می داد بهش عمل می کرد پس اتفاقی برای چویا و بچه تو راهش نمی افتاد الان باید تمام تمرکزش روی کشتن فئودور می بود فوکوزاوا سان و سرباز هاش کار باقی اشغالگر ها و سرباز های دشمن رو تموم کرده بودن
_*دیدمش خودشه فئودور عوضی (فریاد زد) _ همونجا وایسا داستایفسکی ٪ اوه.... تویی دازای .... بیخیال پام تیر خورده بخوام هم نمی تونم فرار کنم .... می خوای منو بکشی برای چی؟
_ چون تقصیر توئه اگه تو نباشی بیماری منم نیست ٪هه نمی خوای امگات بفهمه نه .... تو یه احمقی با کشتن من بیماری روانیت از بین نمی ره فقط دیگه بجز خودت کسی ازش خبر نداره
_ خفشو اگه تو نباشی من ...من دیگه دیگه اون کارو نمی کنم ٪ چرا می کنی دازای تو با چویا هم همون کاری رو می کنی که با بقیه کردی ربطی به بودن و نبودن من نداره می دونی چرا...
_تمومش کن فئودور ٪ نه می خوام بگم باید با صدای بلند بگم تا یادت بیاد تو همون آلفای هوس بازی هستی که خواهرم رو کشت ....می دونی باورم نمی شد وقتی فهمیدم بیماریت چیه
_ بسه ٪ چی بسه نگم تو یه روانی هستی که از هر امگایی خوشت میاد بهش اعتراف می کنی و باهاش وارد رابطه می شی نگم وفاداریت به اون امگا تا موقعی هستش که امگای دیگه ای چشمت رو نگرفته نگم بعد از اینکه یه امگا دیگه چشمت رو می گیره بی سر و صدا امگای قبلی رو می کشی از شرش راحت می شی و می ری با جدیده وارد رابطه می شی نگم تا حالا چندین تا امگا رو همینجوری کشتی و کسی خبر دار نشد نگم خواهر منم یکی از همون امگاهاس _(فریاد زد) خفه شو فئودور کافیه دیگه تمومه باید بمیری ٪ باشه منو بکش ولی بدون من مطمئنم بهت قول می دم همین بلا رو سر اون امگای مو حنایی بد بخت هم می آری می دونی دلم براش می سوزه حتی بیشتر از خواهر خودم چون اون بیچاره از همه ی اون امگاها مظلوم تره پاک تره و از همه بیشتر بلا سرش اومده .... _ بمیر فئودور داستایفسکی ( صدای شلیک گلوله )
عمارت خاندان اوسامو☆
دازای آهسته از پله ها بالا می رفت که صدای جیغ چویا رو شنید به سرعت به سمت اتاقشون در طبقه ی سوم دوید تا خواست در رو باز کند دستی به سمت عقب کشیدش و مانع ورودش به اتاق شد به سرعت برگشت و با چهره ی کونیکیدا مواجه شد _ کو...کونیکیدا چه خبره چرا انجایی ...چو...چویا صدای جیغش چرا مراقبش نیستی چه بلایی سرش اومده € هیس دازای آروم من مراقبش بودم ولی الان کاری از من بر نمی اد فقط کار یوسانو سنسی هستش _ چی ...چی می گی نمی فهمم € عقل کل داری به معنای واقعی کلمه پدر می شی _ چ... چی... یع... یعنی ....یعنی بچه.... € اره بچ....(حرف کونیکیدا با اومدن صدای گریه نوزاد از اتاق خواب دازای و چویا قطع شد. دازای هم که نمی دونست چیکار باید بکنه همونجا به دیوار تکیه داد و رو زمین سور خورد باورش نمی شد این این صدای صدای بچش بود؟ ) € بهت تبریک می گم
☆ مدتی بعد
دازای و کونیکیدا بیرون اتاق بودن و یه لبخند به قول کونیکیدا احمقانه رو صورت دازای بود که به هیچ عنوان نمی تونست جمعش کنه با به صدا در اومدن دستگیره در اتاق هر دو به سمت در هجوم بردن و با یوسانو مواجح شدن که جسم کوچیک حوله پیچی در آغوشش بود _ یوسانو سان ..ای..این £ تبریک می گمدازای اوسامو و بله این کوچولو بچه ی تو و چویاست و کاملا سالمه _ چویا حالش خوبه £ نگران نباش چویا خوبه خوابیده _ بچه می تونم می تونم بقلش کنم راستی جنسیتش چیه £ البته می تونی یه دختر کوچولو خوشگل داری دازای سان.
دازای جلو رفت و به آرومی نوزاد رو از بقل یوسانو گرفت حوله رو از رو سرش برداشت و به چهرش خیره شد € تبریک می گم دازای _ * با دقت به اون موجود کوچولو خوابالو تو بقلم خیره شدم به اون گونه های سرخ و پوست سفید به اون لب های کوچولو که به حالت کیوتی لاشون کمی باز بود به اون موهای کم پشت نارنجی رنگ روی سرش که مشخص بود قراره همرنگ موهای چویا باشه و اون چشم های بسته کوچولو یعنی چشم هاش چه رنگی بودن مثل چویا دوتا اقیانوس داشت یا مثل من چشم های قهوه ای به تلخی قهوه اول صبح ...این کوچولو واقعا دختر منه .... نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم آخرین چیزی که شنیدم حرف یوسانو و کونیکیدا بود که گفتن میرن پایین چیزی بخورن و استراحت کنن آروم لای در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شد به امگا کوچولوم که رو تخت غرق خواب بود خیره شدم.
حرف های فئودور دورغ بود درسته بیماری دازای دوباره برنمی گشت درسته ...دازای دازای به چویا و بچش آسیب نمی زد درسته؟؟؟؟؟؟
_________ خب اینم از این پارت حالتون بعد خوندنش چطوره🤣
۶.۷k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.