part ۷✨️
part_۷✨️
سعی کرد بشینه ولی با درد قفسه ی سینش مواجه شد
هه رین متوجه نمیشد اون کجا بود ؟ تنها چیزی که به یاد داشت پسر سیاه پوش تو فرودگاه و زخم چاقو هاش بود با یاد آوری اون سعی کرد لباشسو بالا بزنه تا بتونه شکمشو بررسی کنه ولی با لباسی که تنش بود امکان پذیر نبود
لباسی بلند و سفید با رگه هایی طلایی بالا تنه ای کوتا و یقه بسته و آستین هایی بلند و تنگ که تا روی دستش میرسید و سر شونه های پفکی
با تعجب به لباس هاش نگاه کرد و سعی کرد آروم تر از قبل از روی تخت بلند بشه و موفق هم شد به آرومی روی تخت نشست و پرده ی حریر تخت و با دستش کنار زد و بلند شد با آشکار شدن اتاق متعجب به اطراف خیره شد اتاق خیلی بزرگی بود که وسط اون یک حوض کوچک قرار داشت و بالکن بزرگی در ته اتاق بود که به خوبی میتونست کوه ها و دشت های سر سبز اطراف و ببینه در سمت راست اتاق دری بزرگ و طلایی رنگ قرار داشت و در سمت چپ اتاق راه رویی که مشخص نبود به کجا ختم میشع آروم به سمت بالکن حرکت کرد و بعد از باز کردن در نیمه بازش وارد شد با دقت به اطراف نگاه و کرد باورش نمیشد مگان بسیار زیبایی بود
کوه ها و دشت های سرسبز از هر طرف قابل مشاهده بود
نگاهی به پایین بالکن کرد و با حیاط عمارت مواجه شد حیاطی بزرگ و سرسبز در وسط حیاط حوض خیلی بزرگی قرار داشت و درون آن مجسمه ی یک فرشته
محو تماشای محیط اطرافش بود که ناگهان دستی روی شونش قرار گرفت با ترس کمی پرید و خودش و عقب کشید
نگاهی به صاحب دست روی شونش انداخت و با زنی زیبا رو مواجه شد با تعجب بهش خیره شد
زن خنده ی کوتاهی کرد و گفت
لیلی : من لیلی هستم خدمتکار شخصیتون
و بعد یکی از درخشان ترین لبخند هاشو به روی دختر متعجب توی تراس زد
هه رین بازم نگاهی به دختر انداخت
دختری ریز نقش با موهایی طلایی و چشمانی آبی
هه رین : م...من کجام ؟
اینبار نوبت لیلی بود که تعجب کنه
لیلی : شما به یاد ندارید که چه اتفاقی افتاد ؟
هه رین کمی با تاسف سرشو به معنی نه به طرفین تکون داد .....
سعی کرد بشینه ولی با درد قفسه ی سینش مواجه شد
هه رین متوجه نمیشد اون کجا بود ؟ تنها چیزی که به یاد داشت پسر سیاه پوش تو فرودگاه و زخم چاقو هاش بود با یاد آوری اون سعی کرد لباشسو بالا بزنه تا بتونه شکمشو بررسی کنه ولی با لباسی که تنش بود امکان پذیر نبود
لباسی بلند و سفید با رگه هایی طلایی بالا تنه ای کوتا و یقه بسته و آستین هایی بلند و تنگ که تا روی دستش میرسید و سر شونه های پفکی
با تعجب به لباس هاش نگاه کرد و سعی کرد آروم تر از قبل از روی تخت بلند بشه و موفق هم شد به آرومی روی تخت نشست و پرده ی حریر تخت و با دستش کنار زد و بلند شد با آشکار شدن اتاق متعجب به اطراف خیره شد اتاق خیلی بزرگی بود که وسط اون یک حوض کوچک قرار داشت و بالکن بزرگی در ته اتاق بود که به خوبی میتونست کوه ها و دشت های سر سبز اطراف و ببینه در سمت راست اتاق دری بزرگ و طلایی رنگ قرار داشت و در سمت چپ اتاق راه رویی که مشخص نبود به کجا ختم میشع آروم به سمت بالکن حرکت کرد و بعد از باز کردن در نیمه بازش وارد شد با دقت به اطراف نگاه و کرد باورش نمیشد مگان بسیار زیبایی بود
کوه ها و دشت های سرسبز از هر طرف قابل مشاهده بود
نگاهی به پایین بالکن کرد و با حیاط عمارت مواجه شد حیاطی بزرگ و سرسبز در وسط حیاط حوض خیلی بزرگی قرار داشت و درون آن مجسمه ی یک فرشته
محو تماشای محیط اطرافش بود که ناگهان دستی روی شونش قرار گرفت با ترس کمی پرید و خودش و عقب کشید
نگاهی به صاحب دست روی شونش انداخت و با زنی زیبا رو مواجه شد با تعجب بهش خیره شد
زن خنده ی کوتاهی کرد و گفت
لیلی : من لیلی هستم خدمتکار شخصیتون
و بعد یکی از درخشان ترین لبخند هاشو به روی دختر متعجب توی تراس زد
هه رین بازم نگاهی به دختر انداخت
دختری ریز نقش با موهایی طلایی و چشمانی آبی
هه رین : م...من کجام ؟
اینبار نوبت لیلی بود که تعجب کنه
لیلی : شما به یاد ندارید که چه اتفاقی افتاد ؟
هه رین کمی با تاسف سرشو به معنی نه به طرفین تکون داد .....
۲.۴k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.