سورا : هی مامورت چیه
سورا : هی مامورت چیه
دازای : یه قتل اتفاق افتاده باید بریم اونجا
هی میتونی تلپورت کنی اونجا
سورا: باشه
سورا میخواد از آستین کت دازای بگیره که دازای دستشو میگیره
بعد تلپورت
۲ ساعت بعد
سورا تو ذهن : یه حس عجیبی دارم انگار یه موهبت دار داره دنبالمون میکنه
دازای: هی سورا به پا
دازای میاد جلو یومه و سینه دازای زخمی میشه
سورا: حالت خوبه ؟ وای نه
سورا یه لحظه یه رویا میبینه
توی فضای سیاه بود که یه صدا میگه که : یومه ، یومه یوممه
سورا بوقض میکنه ولی نشون نمی ده و دازایو به خونه خودش تلپورت میکنه
دازای با کمک یومه میخواب روی تختش
سورا لباس دازایو در میاره
و زخمشو پانسمان میکنه
«خب یه زره ..... »
وقتی داشت زخم کوچک صورتشو پانسمان میکنه دازای سورا رو به سمت خودش میبره و میبوستش
سورا قرمز شده بود
و بعد یه دقیقه سورا رو ول کرد
دازای: دوست دارم
سورا : چی چی کار میکنی «با سرخی»
دازای: یعنی نمیتونم ب
دازای تا اومد حرفشو کامل کنه سورا دستشو گذاشت روی دهن دازای
سورا : ک کا فیه
دازایم دستشو گاز میگیره
و سورا سری دستشو از روی دهنش بر می داره
دازای پوستخند میزنه
یومه : الا ن میام
سورا میره سمت اشبز خونه و یه بوتری دارو بر می داره و یه زره میریزه تو لیوان
سورا:بیا اینو بخور
دازای: خودت بهم بده
سورا: شوخیت گرفته
دازای مثل بچه ها سرشو به نشونه قهر بر میگردونه
سورا بیا بابا
«تمام»
رازی شدی ؟
همون لحظه گوشی یومه زنگ میخوره
سورا : صدات در نیاد ببینم کیه
دازای:چیه میترسی کورو بفهمه بوسیدمت
دازای پوستخند میزنه
و سورا سرخ میشه
«خوب از
الان بگم توی رمان از این چیزا میاد اگه میخواید بخونید نیخوایدم نخوانید و گزارش نکنید »
درحال صحبت با موبایل
: سلام آکانه
سورا : تاکی تویی ؟
تاکی:او ببخشید خیلی بد موقع بد زنگ زدم باشه واسه یه روز دیگه
سورا :نه بابا بگو
«ساعت ۸ شبه »
تاکی:ا معلم گفت باید واسه فردا پروژه رو تحویل بدیم
من انجام میدم فردا میارم
سورا : نه چیزه
بیا خونه من بنویسیم
آدرسو واست میفرستم
تاکی : باشه ممنون
پایان مکالمه
سورا: دازای میشینی تو اوتاق حرفم نمیزنی خوب
دازای:چرا
زنگ در میخوره
سورا : همین که گفتم
سورا : سلام خیلی وقته ندیدمت
تاکی: اره
ویسگون اجازه نداد بیشتر بنویسید
دازای : یه قتل اتفاق افتاده باید بریم اونجا
هی میتونی تلپورت کنی اونجا
سورا: باشه
سورا میخواد از آستین کت دازای بگیره که دازای دستشو میگیره
بعد تلپورت
۲ ساعت بعد
سورا تو ذهن : یه حس عجیبی دارم انگار یه موهبت دار داره دنبالمون میکنه
دازای: هی سورا به پا
دازای میاد جلو یومه و سینه دازای زخمی میشه
سورا: حالت خوبه ؟ وای نه
سورا یه لحظه یه رویا میبینه
توی فضای سیاه بود که یه صدا میگه که : یومه ، یومه یوممه
سورا بوقض میکنه ولی نشون نمی ده و دازایو به خونه خودش تلپورت میکنه
دازای با کمک یومه میخواب روی تختش
سورا لباس دازایو در میاره
و زخمشو پانسمان میکنه
«خب یه زره ..... »
وقتی داشت زخم کوچک صورتشو پانسمان میکنه دازای سورا رو به سمت خودش میبره و میبوستش
سورا قرمز شده بود
و بعد یه دقیقه سورا رو ول کرد
دازای: دوست دارم
سورا : چی چی کار میکنی «با سرخی»
دازای: یعنی نمیتونم ب
دازای تا اومد حرفشو کامل کنه سورا دستشو گذاشت روی دهن دازای
سورا : ک کا فیه
دازایم دستشو گاز میگیره
و سورا سری دستشو از روی دهنش بر می داره
دازای پوستخند میزنه
یومه : الا ن میام
سورا میره سمت اشبز خونه و یه بوتری دارو بر می داره و یه زره میریزه تو لیوان
سورا:بیا اینو بخور
دازای: خودت بهم بده
سورا: شوخیت گرفته
دازای مثل بچه ها سرشو به نشونه قهر بر میگردونه
سورا بیا بابا
«تمام»
رازی شدی ؟
همون لحظه گوشی یومه زنگ میخوره
سورا : صدات در نیاد ببینم کیه
دازای:چیه میترسی کورو بفهمه بوسیدمت
دازای پوستخند میزنه
و سورا سرخ میشه
«خوب از
الان بگم توی رمان از این چیزا میاد اگه میخواید بخونید نیخوایدم نخوانید و گزارش نکنید »
درحال صحبت با موبایل
: سلام آکانه
سورا : تاکی تویی ؟
تاکی:او ببخشید خیلی بد موقع بد زنگ زدم باشه واسه یه روز دیگه
سورا :نه بابا بگو
«ساعت ۸ شبه »
تاکی:ا معلم گفت باید واسه فردا پروژه رو تحویل بدیم
من انجام میدم فردا میارم
سورا : نه چیزه
بیا خونه من بنویسیم
آدرسو واست میفرستم
تاکی : باشه ممنون
پایان مکالمه
سورا: دازای میشینی تو اوتاق حرفم نمیزنی خوب
دازای:چرا
زنگ در میخوره
سورا : همین که گفتم
سورا : سلام خیلی وقته ندیدمت
تاکی: اره
ویسگون اجازه نداد بیشتر بنویسید
۳.۲k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.