دختری از جنس جاسوس(پارت24)
دامیان:ای وای این داداشمون زود از حال میره
بکی:ینی چی یه کاری بکنید
انیا:چیزیش نشده که
بکی:بابا یه کار کن بیخودیم زر نزن
دامیان:راس میگه دمتریوس از بچگی زود بی هوش میشد راستی شما اینجا چیکار میکنید با این لباسها با تفنگ و چاقو
بکی:من یه قاتل همه فن حریفم
انیا:اولن تو اینجا چیکار میکنی دومن بالاخره عشقت چیز ینی من یه جاسوسم که برای پیش برد کارها ادم میکشم
دامیان:پسر خوشتیپی که دوسش داری ینی من خوشتیپ هم یه پلیس مخفیم
انیا:خیلی هم عالی ولی کی گفته من از تو خوشم میاد
دامیان:بابا حالا منم شوخی کردم دیگه
ذهن انیا:ولی جدیدا از دامیان خوشم میاد
یهو یه دسته ی دیگه ی دشمن حمله کردن انیا حواسش نبود برای همین یهو یکی از افراد دشمن به طرف انیا شلیک کرده انیا به خودش اومد دید دامیان پرید جلوشو جلوی گلوله رو گرفت
ذهن انیا:ولی عجیب گلوله از اون ور نیومد بیرون چی،چی داری میگی دامیان گلوله خورده
انیا:دامیان چیشده چیشده حالت خوبه
یهو دامیان چشماش رو باز کرد انیا بالاخره نفسش اومد بالا اشکا شو رو پاک کرد و دامیان رو بغل کرد دامیان از سر تا پاش سرخ شد
بعد انیا یه نگا به دامیان کرد و تو ذهنش گفت…
ذهن انیا:چه حس عجیبیه چرا قلبم انقدر تند تند میزنه ینی چی این چه حسیه که به دامیان دارم
ذهن دامیان:خدایا مرسی عشقمو افریدی
ذهن انیا:ینی من عاشق دامیان شدم
بعد یهو انیا دامیان رو بغل کرد اون رو فشار داد و گفت…
انیا:مرض نگیری سکته ناقص زدم فکردم مردی
یهو دمتریوس به هوش اومد پاشد تا به بکی کمک کنه
بکی:الان وقت ای کارا نیس
انیا دامیان رو ول کرد و گفت…
انیا:حالت خوبه
دامیان:والا من حرفی ندارم(با شوک)
انیا:ببین نگی واسه دومین بار با مشت میزنم تو صورتت
دامیان:باشه باشه نگران نباش زیر لباسم یه لباس زد گلوله پوشیدم
بکی:ینی چی یه کاری بکنید
انیا:چیزیش نشده که
بکی:بابا یه کار کن بیخودیم زر نزن
دامیان:راس میگه دمتریوس از بچگی زود بی هوش میشد راستی شما اینجا چیکار میکنید با این لباسها با تفنگ و چاقو
بکی:من یه قاتل همه فن حریفم
انیا:اولن تو اینجا چیکار میکنی دومن بالاخره عشقت چیز ینی من یه جاسوسم که برای پیش برد کارها ادم میکشم
دامیان:پسر خوشتیپی که دوسش داری ینی من خوشتیپ هم یه پلیس مخفیم
انیا:خیلی هم عالی ولی کی گفته من از تو خوشم میاد
دامیان:بابا حالا منم شوخی کردم دیگه
ذهن انیا:ولی جدیدا از دامیان خوشم میاد
یهو یه دسته ی دیگه ی دشمن حمله کردن انیا حواسش نبود برای همین یهو یکی از افراد دشمن به طرف انیا شلیک کرده انیا به خودش اومد دید دامیان پرید جلوشو جلوی گلوله رو گرفت
ذهن انیا:ولی عجیب گلوله از اون ور نیومد بیرون چی،چی داری میگی دامیان گلوله خورده
انیا:دامیان چیشده چیشده حالت خوبه
یهو دامیان چشماش رو باز کرد انیا بالاخره نفسش اومد بالا اشکا شو رو پاک کرد و دامیان رو بغل کرد دامیان از سر تا پاش سرخ شد
بعد انیا یه نگا به دامیان کرد و تو ذهنش گفت…
ذهن انیا:چه حس عجیبیه چرا قلبم انقدر تند تند میزنه ینی چی این چه حسیه که به دامیان دارم
ذهن دامیان:خدایا مرسی عشقمو افریدی
ذهن انیا:ینی من عاشق دامیان شدم
بعد یهو انیا دامیان رو بغل کرد اون رو فشار داد و گفت…
انیا:مرض نگیری سکته ناقص زدم فکردم مردی
یهو دمتریوس به هوش اومد پاشد تا به بکی کمک کنه
بکی:الان وقت ای کارا نیس
انیا دامیان رو ول کرد و گفت…
انیا:حالت خوبه
دامیان:والا من حرفی ندارم(با شوک)
انیا:ببین نگی واسه دومین بار با مشت میزنم تو صورتت
دامیان:باشه باشه نگران نباش زیر لباسم یه لباس زد گلوله پوشیدم
۸.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.