فن فیک: توکیو ریونجرز
فن فیک: توکیو ریونجرز
Part = ۶
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
.
از درد زیاد که نتوانست بلند بشود مجبور شد خدمتکار را صدا بزند
خدمتکار امد و متوجه درد زیاد دختر شد سریع به پزشک مخصوص که خود ویکتور او را میشناخت تماس گرفت و گفت بیاید عمارت
نیم ساعت بعد پزشک وارد اتاق شد و ویکتور خودش هم تا چند دقیقه بعد رساند
ویکتور و پزشک داخل اتاق بودن و پزشک او را معاینه کرد و گفت چیز خاصی نیست فقط چون اولین ر*ا*ب*ط*ه ج*ن*س*ی داشته کمی درد دارد و با کمی استراحت بهتر میشه
ویکتور خیالش راحت شد
و وقتی پزشک رفت
ویکتور رو به آیومی کرد و گفت: اگه میخوای دفعه بعدی تنبیه نشی دختر خوبی باشه
چون دفعه دیگه میتونم خشن تر انجام بدم...
سرمایی ستون فقرات دختر را لرزاند
.....
دو ماه بعد همه چیز ارام بود و ایومی با ارامش زندگی میکرد
با دوستاش بیرون میرفت و خرید و...
یک روز
ویکتور به یک پارتی مخصوص دعوت شد که فقط مال مافیا ها بود ولی به همراه همسر هاشون میتونستم بیان
ویکتور به ایومی قضیه رو گفت و او هم قبول کرد
و هر دو به مهمونی رفتن
*زمان: ساعت: 10:00 شب
*مکان: عمارت
همه اونجا حرف میزدن
ایومی یک گوشه رفت ایستاد و به بقیه نگاه میکرد که یک شخص با موهای کوتاه به رنگ بنفش و کت اش هم به رنگ بنفش بود نزدیک دختر امد و گفت:
میشه همراهی کنی؟؟!!
و یک لیوان شراب به که سرخی لب های دختر بود سمتش گرفت
و ایومی که نمیخواست تنها باشد توی مهمونی
لیوان را گرفت و شروع به خوردن کرد
_اسمت چیه؟ بانو؟!
+من! ایومی هستم و شما
_من هم ران هایتانی هستم از آشنایی با شما خوشبختم
+منم!
_خیلی جوان به نظر میرسی
+ام اره
_مایل به اشنایی بیشتر هستید؟!!
ایومی هم از او خوشش امد و هم چون خوشتیپ بود هم با اخلاق
+بله، چرا که نه!
Part = ۶
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
.
از درد زیاد که نتوانست بلند بشود مجبور شد خدمتکار را صدا بزند
خدمتکار امد و متوجه درد زیاد دختر شد سریع به پزشک مخصوص که خود ویکتور او را میشناخت تماس گرفت و گفت بیاید عمارت
نیم ساعت بعد پزشک وارد اتاق شد و ویکتور خودش هم تا چند دقیقه بعد رساند
ویکتور و پزشک داخل اتاق بودن و پزشک او را معاینه کرد و گفت چیز خاصی نیست فقط چون اولین ر*ا*ب*ط*ه ج*ن*س*ی داشته کمی درد دارد و با کمی استراحت بهتر میشه
ویکتور خیالش راحت شد
و وقتی پزشک رفت
ویکتور رو به آیومی کرد و گفت: اگه میخوای دفعه بعدی تنبیه نشی دختر خوبی باشه
چون دفعه دیگه میتونم خشن تر انجام بدم...
سرمایی ستون فقرات دختر را لرزاند
.....
دو ماه بعد همه چیز ارام بود و ایومی با ارامش زندگی میکرد
با دوستاش بیرون میرفت و خرید و...
یک روز
ویکتور به یک پارتی مخصوص دعوت شد که فقط مال مافیا ها بود ولی به همراه همسر هاشون میتونستم بیان
ویکتور به ایومی قضیه رو گفت و او هم قبول کرد
و هر دو به مهمونی رفتن
*زمان: ساعت: 10:00 شب
*مکان: عمارت
همه اونجا حرف میزدن
ایومی یک گوشه رفت ایستاد و به بقیه نگاه میکرد که یک شخص با موهای کوتاه به رنگ بنفش و کت اش هم به رنگ بنفش بود نزدیک دختر امد و گفت:
میشه همراهی کنی؟؟!!
و یک لیوان شراب به که سرخی لب های دختر بود سمتش گرفت
و ایومی که نمیخواست تنها باشد توی مهمونی
لیوان را گرفت و شروع به خوردن کرد
_اسمت چیه؟ بانو؟!
+من! ایومی هستم و شما
_من هم ران هایتانی هستم از آشنایی با شما خوشبختم
+منم!
_خیلی جوان به نظر میرسی
+ام اره
_مایل به اشنایی بیشتر هستید؟!!
ایومی هم از او خوشش امد و هم چون خوشتیپ بود هم با اخلاق
+بله، چرا که نه!
۱.۶k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.