فیک تهیونگ سرنوشت تلخ و شیرین
یادی کنیم از این فیک😅
Part4
پسره یا تهیونگ ویو:صبح بابام بهم گفت باید بریم خواستگاری دختر شریکش ولی من قبلا ات رو دیده بودم ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد رفتیم خونشون یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود خیلی خوشگل شده بود ولی از وقتی دوست دختر قبلیم بهم خیانت کرده بود دیگه با هیچ دختری گرم نگرفتم و صمیمی نشدم
بعد از شام....
بابای تهیونگ:خب حالا بچه ها برن بالا با هم حرف بزنن
بابای ات:بله دخترم برین بالا
ات:چشم
ات ویو:من جلو میرفتم پسره هم پشت سرم اومد( دلیل اینکه ات هی میگه پسره پسره اینه که هنوز اسم تهیونگ رو نمیدونه).....در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل نشستیم
....نیم ساعت گذشته بود و هیچکدوم هیچ چیز نمیگفتن که ات سکوت رو شکست
ات:نمیخواین چیزی بگین؟!
پتهیونگ:مگه باید چیزی بگم؟
ات:مثلا قراره با هم ازدواج کنیم
تهیونگ:خب که چی؟!
ات:خب مثلا اسمتون یا سنتون؟
تهیونگ:کیم تهیونگ ۲۸ سالمه
ات:خب تهیونگ.....
تهیونگ:تهیونگ نه آقای کیم باید صدام بزنی
ات:خب باشه ولی چرا اینجوری میکنی؟؟
تهیونگ:ببین این یه ازدواج اجباریه و من هیچ علاقه ای بهت ندارم. فقط قراره یه سال ازدواج کنیم وج از هم طلاق بگیریم و هر کی راه خودشو بره
ات:ولی من هنوز خودم رو معرفی نکردم
تهیونگ:میشناسمت بابام دربارت بهم گفته ولی....از نظر من نیاز نیست چیزی از هم بدونیم چون به دردمون نمیخوره نمیخوام که تا یه عمر باهات زندگی کنم
ات:فکر کردی من خیلی دلم میخواد باهات زندگی کنم(آره معلومه که میخوای داری دروغ میگی😐)منم میخوام این یه سال زودتر تموم بشه که جدا شیم
تهیونگ:.........
ات:الان رفتیم پایین چی بگیم؟
تهیونگ:که از هم خوشمون اومده و پس فردا ازدواج میکنیم
ات:پس فردا؟
تهیونگ:مشکلی داری؟
ات:نه بریم
موقعی که ات میخواد بره بیرون تهیونگ..........
ادامه دارد........
Part4
پسره یا تهیونگ ویو:صبح بابام بهم گفت باید بریم خواستگاری دختر شریکش ولی من قبلا ات رو دیده بودم ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد رفتیم خونشون یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود خیلی خوشگل شده بود ولی از وقتی دوست دختر قبلیم بهم خیانت کرده بود دیگه با هیچ دختری گرم نگرفتم و صمیمی نشدم
بعد از شام....
بابای تهیونگ:خب حالا بچه ها برن بالا با هم حرف بزنن
بابای ات:بله دخترم برین بالا
ات:چشم
ات ویو:من جلو میرفتم پسره هم پشت سرم اومد( دلیل اینکه ات هی میگه پسره پسره اینه که هنوز اسم تهیونگ رو نمیدونه).....در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل نشستیم
....نیم ساعت گذشته بود و هیچکدوم هیچ چیز نمیگفتن که ات سکوت رو شکست
ات:نمیخواین چیزی بگین؟!
پتهیونگ:مگه باید چیزی بگم؟
ات:مثلا قراره با هم ازدواج کنیم
تهیونگ:خب که چی؟!
ات:خب مثلا اسمتون یا سنتون؟
تهیونگ:کیم تهیونگ ۲۸ سالمه
ات:خب تهیونگ.....
تهیونگ:تهیونگ نه آقای کیم باید صدام بزنی
ات:خب باشه ولی چرا اینجوری میکنی؟؟
تهیونگ:ببین این یه ازدواج اجباریه و من هیچ علاقه ای بهت ندارم. فقط قراره یه سال ازدواج کنیم وج از هم طلاق بگیریم و هر کی راه خودشو بره
ات:ولی من هنوز خودم رو معرفی نکردم
تهیونگ:میشناسمت بابام دربارت بهم گفته ولی....از نظر من نیاز نیست چیزی از هم بدونیم چون به دردمون نمیخوره نمیخوام که تا یه عمر باهات زندگی کنم
ات:فکر کردی من خیلی دلم میخواد باهات زندگی کنم(آره معلومه که میخوای داری دروغ میگی😐)منم میخوام این یه سال زودتر تموم بشه که جدا شیم
تهیونگ:.........
ات:الان رفتیم پایین چی بگیم؟
تهیونگ:که از هم خوشمون اومده و پس فردا ازدواج میکنیم
ات:پس فردا؟
تهیونگ:مشکلی داری؟
ات:نه بریم
موقعی که ات میخواد بره بیرون تهیونگ..........
ادامه دارد........
۱۳.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.