پارت ۱
ایان ساعت ها بود تو اتاق حبس شده بود و به نظرش دیگه نمیتونست بویی از ترکیب جوراب های نَشُسته الک و اریک که در لگن بزرگی اونطرف تر از در قرار داشت رو در اون فضای تنگ اتاق زیر شیروونی تحمل کنه. کمی تو جاش جابجا شد: این دیگه چه کوفتیه؟ آه مطمعنم سالی یه بار هم این بی صاحاب مونده هارو آب خالی هم نمیزنن!.
و مدام تو ذهنش به اونا فحش میداد. از اونجایی که اتاق نسبتا کوچیک و تاریک و به پنجره شبیه بود و در و پنجره کاملا بسته بود امیدش سر به فلک کشید .
تحمل کردن اونجا براش سخت نبود اما چون اینو به عنوان تنبیه کاری که نکرده بود در نظر گرفته بودن طاقت فرسا تر میشد.
درواقع اریک مشغول غذا دادن به سگشون بری بود و با اینکه مادرش قبل سفر سفارش کرده بود حتما قلاده سگ رو ببنده. به هوای فیلم جدیدی که الک دور از چشم پدرشون خریده بود رفت و قلاده سگ رو به امان خدا ول کرد.
و وقتی والدینشون از سفر برگشتن اونا برای او نرفتن تقصیر رو انداختن گردن ایان و این شد که مورد عنایت عمو و زن عموش قرار گرفت.
نزدیک به چهار ساعت بود تشنه و گشنه تو اون انباری حبس بود؛ که فقط به پرتوی کوچیک نور که از لای پنجره میتابید بند بود!
که از سق سیاهش درست همونجا یه کبوتر نشست و الان دیگه همه جا تو تاریکی فرو رفت.
ایان پاهای خواب رفتشو تکون داد و زیر لب گفت: اگه دستم بهتون برسه؛ میبندمتون به صندلی همین جورابارو میکنم تو دهنتون به عنوان اشغال میزارمتون سر کوچه!.
مدتی گذشت و از فش دادن به اونا خسته شد؛ یه دفعه صدای چرخش کلید تو در اومد.
سرش رو بلند کرد و دوباره امید خارج شدن از این به اصطلاح خونه لجن خور ها توش به وجود اومد و چشماشو به در دوخت.
و مدام تو ذهنش به اونا فحش میداد. از اونجایی که اتاق نسبتا کوچیک و تاریک و به پنجره شبیه بود و در و پنجره کاملا بسته بود امیدش سر به فلک کشید .
تحمل کردن اونجا براش سخت نبود اما چون اینو به عنوان تنبیه کاری که نکرده بود در نظر گرفته بودن طاقت فرسا تر میشد.
درواقع اریک مشغول غذا دادن به سگشون بری بود و با اینکه مادرش قبل سفر سفارش کرده بود حتما قلاده سگ رو ببنده. به هوای فیلم جدیدی که الک دور از چشم پدرشون خریده بود رفت و قلاده سگ رو به امان خدا ول کرد.
و وقتی والدینشون از سفر برگشتن اونا برای او نرفتن تقصیر رو انداختن گردن ایان و این شد که مورد عنایت عمو و زن عموش قرار گرفت.
نزدیک به چهار ساعت بود تشنه و گشنه تو اون انباری حبس بود؛ که فقط به پرتوی کوچیک نور که از لای پنجره میتابید بند بود!
که از سق سیاهش درست همونجا یه کبوتر نشست و الان دیگه همه جا تو تاریکی فرو رفت.
ایان پاهای خواب رفتشو تکون داد و زیر لب گفت: اگه دستم بهتون برسه؛ میبندمتون به صندلی همین جورابارو میکنم تو دهنتون به عنوان اشغال میزارمتون سر کوچه!.
مدتی گذشت و از فش دادن به اونا خسته شد؛ یه دفعه صدای چرخش کلید تو در اومد.
سرش رو بلند کرد و دوباره امید خارج شدن از این به اصطلاح خونه لجن خور ها توش به وجود اومد و چشماشو به در دوخت.
۳.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.