پروژه شکست خورده پارت 25 : ملاقاتی در تاریکی
پروژه شکست خورده پارت 25 : ملاقاتی در تاریکی
شدو 🖤❤️:
به سمت آزمایشگاه تیلز تو زیر زمین رفتم .
روی صندلی جلوی یه میز خیلی بهم ریخته نشسته بود .
به نظر نمیومد خبرهای جالبی داشته باشه .
_ چطور پیش میره ؟
تیلز _ افتضاح .
_ یعنی هیچ پیشرفتی نداشتی ؟
تیلز _ هیچی . تو چی ؟ تونستی ترستو از طرف تاریکت مهار کنی ؟
_ نه .
و خودم و انداختم رو صندلی کناری .
_ مشکل کجاست ؟
تیلز _ مشکل چی ؟
_ حلقه ها .
تیلز _ اوه .... فک کنم اون منظره میتونه جوابتو بده .
به گوشه آزمایشگاه نگاه کردم و با یه تپه از دستگاه های منفجر شده مواجه شدم .
_ پس صدای انفجار برای اینا بود . چرا اینجوری شدن ؟
تیلز _ نمیدونم . مثل اینکه حلقه ها خیلی مقاوم تر از دستگاهای منن . هر بار خواستم از رو حلقه ها کپی کنم دستگاها منفجر شدن .
_ چرا اینجوری میشه ؟
تیلز _ احتمالا به خاطر انرژی آشوبی که داخل حلقه ها وجود داره هست .
_ خب ..... اگه دستگاه هارو با انرژی آشوب تقویت کنی چی؟
تیلز _ نمیدونم ..... میتونه خطرناک باشه . ولی به امتحانش می ارزه .
دستگاها رو با کمک حلقه النا تقویت کردیم .
دستگاه رو روشن کردیم و ......... یه انفجار خیلی بزرگتر از قبلی به وجود اومد .
من خیلی سریع به بیرون از آزمایشگاه تلپورت کردم .
رفتم تو آزمایشگاه .
_ حالت خوبه ؟
تیلز _ ( سرفه های کوچیک ) خوبم .... ولی دستگاهم نه .
_ چرا نشد ؟
تیلز _ نمیدونم ....
و به تیکه های دستگاه که همه جای آزمایشگاه پخش شده بودن نگاه کرد .
النا 🤍🌼:
صدای انفجار خیلی بلندی از آزمایشگاه تیلز اومد .
با سرعت رفتم طبقه پایین .
تیلز و شدو تو آزمایشگاه بودن .
_ خوبین پسرا ؟
شدو _ آره . نگران نباش .
سونیک _ این صدای چی ...... واو .
ناکلز _ این یکی خیلی بزرگتر بود .
سیلور _ بیاید . باید اینجارو جمع و جور کنیم .
بعد از جمع کردن آزمایشگاه از خونه رفتم به سمت جنگل .
کنار دریاچه وایسادم .
احتمالا تنها جایی بود که میتونستم تمرین کنم و به کسی آسیب نزنم .
تا حالا میدونستم که احساس خشم و ترس بیش از حدم طرف تاریکم رو بیدار میکنه .
حالا باید اون احساسات رو از اعماق وجودم بیدار میکردم .
ولی نه اونقدری که طرف تاریکم منو کنترل کنه .
به یکی از ترسام فکر کردم .
روزی که باعث بشم شدو ، سونیک ، سیلور ، روژ و هر کس دیگه ای که دور و برمه آسیب ببینه .
درد عجیبی رو تو قفسه سینم احساس کردم .
پاهام از زمین جدا شدن و تو هوا معلق بودم .
چشمامو باز کردم ولی تنها چیزی که دیدم ..... سیاهی بود.
صدایی از پشت سرم شنیدم .
دارک النا _ ببین کی اینجاس . خوشحالم دوباره میبینمت.
_ فکر نکنم هم نظر باشیم .
و اخم کردم .
دارک النا _ بی خیااال . اینقدر از دست خودت عصبانی نباش .
_ من مثل تو نیستم .
دارک النا _ واقعا ؟ باشه . هرجور راحتی .
_ من و تو باهم خیلی فرق داریم .
دارک النا _ راست میگی .... من خیلی از تو قوی ترم .
_ چی ؟
دارک النا _ من قدرت و شجاعت لازم واسه آسیب زدن و کشتن رو دارم . ولی تو چی ؟
_ این اسمش قدرت نیست . بهش میگن بی رحمی . الانم دیگه قرار نیست اجازه بدم تو منو کنترل کنی . این دفعه من تو رو کنترل میکنم .
دارک النا _ جدی ؟
صداهای محپی شنیدم .
شبیه صدای شدو بود _ النا .... النا ...
دارک النا _ خب ... فکر کنم دوستات صدات میکنن . تا بعد فعلا ....
و اون فضای سیاه و تاریک به فضای سرسبز جنگل تبدیل شد .
هنوز معلق بودم ولی بعد از چند ثانیه افتادم .
شانس آوردم که شدو منو رو دستاش گرفت وگرنه حتما یه آسیب جدی میدیدم .
شدو منو گذاشت زمین .
شدو _ وی کار میکردی ؟
_ هیچی .
سونیک _ مطمئنی ؟ چون به نظرم عادی نیست که یه نفر بین زمین و هوا معلق باشه و یسری حاله ی مشکی دورش بچرخن .
تعجب کردم .
_ خب .... یجورایی سعی میکردم طرف تاریکمو مهار کنم .
شدو _ تو چیکار ........ ! النا .. ممکن بود بهت آسیب بزنه .
_ ولی حالا که چیزیم نیست .
شدو _ آره چون من گرفتمت .
بعد از حرف شدو خندیدم .
یه لبخند زد و گفت _ باشه . بیا بریم خونه .
و به سمت شهر راه افتادیم .
شدو 🖤❤️:
به سمت آزمایشگاه تیلز تو زیر زمین رفتم .
روی صندلی جلوی یه میز خیلی بهم ریخته نشسته بود .
به نظر نمیومد خبرهای جالبی داشته باشه .
_ چطور پیش میره ؟
تیلز _ افتضاح .
_ یعنی هیچ پیشرفتی نداشتی ؟
تیلز _ هیچی . تو چی ؟ تونستی ترستو از طرف تاریکت مهار کنی ؟
_ نه .
و خودم و انداختم رو صندلی کناری .
_ مشکل کجاست ؟
تیلز _ مشکل چی ؟
_ حلقه ها .
تیلز _ اوه .... فک کنم اون منظره میتونه جوابتو بده .
به گوشه آزمایشگاه نگاه کردم و با یه تپه از دستگاه های منفجر شده مواجه شدم .
_ پس صدای انفجار برای اینا بود . چرا اینجوری شدن ؟
تیلز _ نمیدونم . مثل اینکه حلقه ها خیلی مقاوم تر از دستگاهای منن . هر بار خواستم از رو حلقه ها کپی کنم دستگاها منفجر شدن .
_ چرا اینجوری میشه ؟
تیلز _ احتمالا به خاطر انرژی آشوبی که داخل حلقه ها وجود داره هست .
_ خب ..... اگه دستگاه هارو با انرژی آشوب تقویت کنی چی؟
تیلز _ نمیدونم ..... میتونه خطرناک باشه . ولی به امتحانش می ارزه .
دستگاها رو با کمک حلقه النا تقویت کردیم .
دستگاه رو روشن کردیم و ......... یه انفجار خیلی بزرگتر از قبلی به وجود اومد .
من خیلی سریع به بیرون از آزمایشگاه تلپورت کردم .
رفتم تو آزمایشگاه .
_ حالت خوبه ؟
تیلز _ ( سرفه های کوچیک ) خوبم .... ولی دستگاهم نه .
_ چرا نشد ؟
تیلز _ نمیدونم ....
و به تیکه های دستگاه که همه جای آزمایشگاه پخش شده بودن نگاه کرد .
النا 🤍🌼:
صدای انفجار خیلی بلندی از آزمایشگاه تیلز اومد .
با سرعت رفتم طبقه پایین .
تیلز و شدو تو آزمایشگاه بودن .
_ خوبین پسرا ؟
شدو _ آره . نگران نباش .
سونیک _ این صدای چی ...... واو .
ناکلز _ این یکی خیلی بزرگتر بود .
سیلور _ بیاید . باید اینجارو جمع و جور کنیم .
بعد از جمع کردن آزمایشگاه از خونه رفتم به سمت جنگل .
کنار دریاچه وایسادم .
احتمالا تنها جایی بود که میتونستم تمرین کنم و به کسی آسیب نزنم .
تا حالا میدونستم که احساس خشم و ترس بیش از حدم طرف تاریکم رو بیدار میکنه .
حالا باید اون احساسات رو از اعماق وجودم بیدار میکردم .
ولی نه اونقدری که طرف تاریکم منو کنترل کنه .
به یکی از ترسام فکر کردم .
روزی که باعث بشم شدو ، سونیک ، سیلور ، روژ و هر کس دیگه ای که دور و برمه آسیب ببینه .
درد عجیبی رو تو قفسه سینم احساس کردم .
پاهام از زمین جدا شدن و تو هوا معلق بودم .
چشمامو باز کردم ولی تنها چیزی که دیدم ..... سیاهی بود.
صدایی از پشت سرم شنیدم .
دارک النا _ ببین کی اینجاس . خوشحالم دوباره میبینمت.
_ فکر نکنم هم نظر باشیم .
و اخم کردم .
دارک النا _ بی خیااال . اینقدر از دست خودت عصبانی نباش .
_ من مثل تو نیستم .
دارک النا _ واقعا ؟ باشه . هرجور راحتی .
_ من و تو باهم خیلی فرق داریم .
دارک النا _ راست میگی .... من خیلی از تو قوی ترم .
_ چی ؟
دارک النا _ من قدرت و شجاعت لازم واسه آسیب زدن و کشتن رو دارم . ولی تو چی ؟
_ این اسمش قدرت نیست . بهش میگن بی رحمی . الانم دیگه قرار نیست اجازه بدم تو منو کنترل کنی . این دفعه من تو رو کنترل میکنم .
دارک النا _ جدی ؟
صداهای محپی شنیدم .
شبیه صدای شدو بود _ النا .... النا ...
دارک النا _ خب ... فکر کنم دوستات صدات میکنن . تا بعد فعلا ....
و اون فضای سیاه و تاریک به فضای سرسبز جنگل تبدیل شد .
هنوز معلق بودم ولی بعد از چند ثانیه افتادم .
شانس آوردم که شدو منو رو دستاش گرفت وگرنه حتما یه آسیب جدی میدیدم .
شدو منو گذاشت زمین .
شدو _ وی کار میکردی ؟
_ هیچی .
سونیک _ مطمئنی ؟ چون به نظرم عادی نیست که یه نفر بین زمین و هوا معلق باشه و یسری حاله ی مشکی دورش بچرخن .
تعجب کردم .
_ خب .... یجورایی سعی میکردم طرف تاریکمو مهار کنم .
شدو _ تو چیکار ........ ! النا .. ممکن بود بهت آسیب بزنه .
_ ولی حالا که چیزیم نیست .
شدو _ آره چون من گرفتمت .
بعد از حرف شدو خندیدم .
یه لبخند زد و گفت _ باشه . بیا بریم خونه .
و به سمت شهر راه افتادیم .
۳.۲k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.