You didn't tell me the truth
You didn't tell me the truth
Part¹⁷
ات با توجه به موقعیت جوال بله رو داد ولی یه چیزی ته دلش رو میلرزوند اینکه کوک مافیاست اگه بره آسیب ببینه چی یا اگه مثلا از هم مجبور بشن جدا شن چی؟
تمام این سوال ها ذهن ات رو درگیر کرده بود و خب ات هم بی جواب گذاشتشون به محض ورود اوندو به داخل یونا رفت بغلش کرد و بهش تبریک گفت
ات:همتون دیدین؟(پوکر)
همه:هوممم
سوجین:ات یونا بهم گفت منم باید اینجوری ازش خاستگاری میکردم
ات:ببینم خاستگاری مگه شماها
سوجین:اوپس لو رفتیم ات شی گوشیم زنگ میخوره من میرم
ات:وایسا ببینم
همه خوشحال بودن ولی خودتون میدونید دیگه حتما یه اتفاق بد تو راهه و اون چیه؟
همه دور هم بودن که گوشی سوجون زنگ خورد
سوجون:چ...چی منظورت چیه یک روز دفتر نیستم ببین چه داستانی راه انداختین باشه الان میام
بچه ها روسیه به کره موشک پرتاب کرده و تقریبا وارد جنگ شدیم
درست لحظه ای که سوجون این حرفا رو میزد ات داشت به وضوح متوجه خیس شدت صورتش میشد...ولی آخه گناه اون چی بود؟تازه به عشقش رسیده بود و خوشحال بود ولی خب اون حق خوشحالی نداشت پس به کوک گفت
ات:کوکی میگم باید ماهم بدیم کپک پدرت
کوک:چیکار میتونیم بکنیم اخه؟
ات:نمیدونم واقعا نمیدونم
•۶ماه بعد روز تولد ات•
جنگ خیلی پیشرفت کرده بود و همه شهر ها به جز سئول و پیونگیانگ با خاک یکسان شده بودن ات و کوک هم گه گاهی به کمک می فتن ولی چه فایده
•ات ویو•
امروز تولدم بود ولی توی این داستانا کی یادش بود؟داشتم کمک دکترا به مجروح ها کمک میکردم که دیدم همه نگاهشون به پست برگشت منم نگاه کردمو کوک رو دیدم و توی دستش یه کیک پس یادش بود
ات از شدت زذوق پرید و رفت بغل کوک و اگه یه بزرگسال اونجا نبود قطعا کیک به فنا میرفت ولی خب ایندفعه اونا شانس داشتن
ات شاد و خوشحال کیک و برید ولی تا اومد بخوره یه موشک درست کنار مقرشون به زمین خورد و ات هم که نزدیک به موشک بود بیهوش شد ولی خب بقیه حالشون خوب بود البته از لحاظ جسمانی
•۲ ماه بعد•
•کوک ویو•
ات دقیقا دو ماه پیش وقتی بیهوش شد آوردمش بیمارستان ولی دیر شده بود اون رفت توی کما حالم خوب نبود جنگ تموم شده بود و بقیه کشور ها به کشورمون نیرو فرستادن تا زودتر این آشوب جمع بشه و حداروشکر این دوماهه بیشتر چیز ها اوکی شده بود ولی حال من نه رفتم پیش ات و کنار تختش نشستم
کوک:اتم ات عزیزم نمیخوای بیدار شی؟ ببینی میخواستم عروسی کنیم و باهام بچه هامونو بزرگ کنیم میخواستم باهام تا آخر عمر زندگی کنی ولی الان که توی کمایی زچطوری من زنده بمونم؟هاااا جواب بده لعنتی (از اینجا به بعد با گریه)هاااا جواب بده دیگه تو نبودی تو ۳ سال مارو ترک کردی و بعد ۷ ماه بودی و الان دوباره ۲ ماهه که نیستی لعنتی منم آدمم خب منم احساس دارم (منم آدمم منم انسانم چه خبرتون هی درس درس درس...🥸👍) بابا عزیزم بیدار شو که ناگهان حدکی توی دست ات به وجود اومد
*end*
احساس میکنم خیلی چرت شد چون دیگه ایده ندارم و باید فکر کنم
۱۰ تا لایک برای پارت بعدی
Part¹⁷
ات با توجه به موقعیت جوال بله رو داد ولی یه چیزی ته دلش رو میلرزوند اینکه کوک مافیاست اگه بره آسیب ببینه چی یا اگه مثلا از هم مجبور بشن جدا شن چی؟
تمام این سوال ها ذهن ات رو درگیر کرده بود و خب ات هم بی جواب گذاشتشون به محض ورود اوندو به داخل یونا رفت بغلش کرد و بهش تبریک گفت
ات:همتون دیدین؟(پوکر)
همه:هوممم
سوجین:ات یونا بهم گفت منم باید اینجوری ازش خاستگاری میکردم
ات:ببینم خاستگاری مگه شماها
سوجین:اوپس لو رفتیم ات شی گوشیم زنگ میخوره من میرم
ات:وایسا ببینم
همه خوشحال بودن ولی خودتون میدونید دیگه حتما یه اتفاق بد تو راهه و اون چیه؟
همه دور هم بودن که گوشی سوجون زنگ خورد
سوجون:چ...چی منظورت چیه یک روز دفتر نیستم ببین چه داستانی راه انداختین باشه الان میام
بچه ها روسیه به کره موشک پرتاب کرده و تقریبا وارد جنگ شدیم
درست لحظه ای که سوجون این حرفا رو میزد ات داشت به وضوح متوجه خیس شدت صورتش میشد...ولی آخه گناه اون چی بود؟تازه به عشقش رسیده بود و خوشحال بود ولی خب اون حق خوشحالی نداشت پس به کوک گفت
ات:کوکی میگم باید ماهم بدیم کپک پدرت
کوک:چیکار میتونیم بکنیم اخه؟
ات:نمیدونم واقعا نمیدونم
•۶ماه بعد روز تولد ات•
جنگ خیلی پیشرفت کرده بود و همه شهر ها به جز سئول و پیونگیانگ با خاک یکسان شده بودن ات و کوک هم گه گاهی به کمک می فتن ولی چه فایده
•ات ویو•
امروز تولدم بود ولی توی این داستانا کی یادش بود؟داشتم کمک دکترا به مجروح ها کمک میکردم که دیدم همه نگاهشون به پست برگشت منم نگاه کردمو کوک رو دیدم و توی دستش یه کیک پس یادش بود
ات از شدت زذوق پرید و رفت بغل کوک و اگه یه بزرگسال اونجا نبود قطعا کیک به فنا میرفت ولی خب ایندفعه اونا شانس داشتن
ات شاد و خوشحال کیک و برید ولی تا اومد بخوره یه موشک درست کنار مقرشون به زمین خورد و ات هم که نزدیک به موشک بود بیهوش شد ولی خب بقیه حالشون خوب بود البته از لحاظ جسمانی
•۲ ماه بعد•
•کوک ویو•
ات دقیقا دو ماه پیش وقتی بیهوش شد آوردمش بیمارستان ولی دیر شده بود اون رفت توی کما حالم خوب نبود جنگ تموم شده بود و بقیه کشور ها به کشورمون نیرو فرستادن تا زودتر این آشوب جمع بشه و حداروشکر این دوماهه بیشتر چیز ها اوکی شده بود ولی حال من نه رفتم پیش ات و کنار تختش نشستم
کوک:اتم ات عزیزم نمیخوای بیدار شی؟ ببینی میخواستم عروسی کنیم و باهام بچه هامونو بزرگ کنیم میخواستم باهام تا آخر عمر زندگی کنی ولی الان که توی کمایی زچطوری من زنده بمونم؟هاااا جواب بده لعنتی (از اینجا به بعد با گریه)هاااا جواب بده دیگه تو نبودی تو ۳ سال مارو ترک کردی و بعد ۷ ماه بودی و الان دوباره ۲ ماهه که نیستی لعنتی منم آدمم خب منم احساس دارم (منم آدمم منم انسانم چه خبرتون هی درس درس درس...🥸👍) بابا عزیزم بیدار شو که ناگهان حدکی توی دست ات به وجود اومد
*end*
احساس میکنم خیلی چرت شد چون دیگه ایده ندارم و باید فکر کنم
۱۰ تا لایک برای پارت بعدی
۵.۶k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.