part 10
part 10
جونگکوک به جای خالی خواهرش زل زد... اونقدر در تفکراتش غرق شده بود که به هدر رفتن وقت توجهی نکرد.
وقتی فهمید شب شده به اتاقش برگشت...
***********
صبح با نوازش های دست یکنفر از خواب بیدار شد. با دیدن چهره تهیونگ از جاش پرید و با تعجب لب زد : تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید برگردی؟
تهیونگ با لبخند روی لبهاش چرخید سمتش و گفت : کجا برم؟
- یعنی چی؟ مگه قرار نبود برگردی سرزمینت و برای ازدواج آماده بشی؟
درحالی که دست هاش رو نوازش می کرد گفت : من که ازدواج کردم.
- چ.چی؟!
- با تو دیگه.
جونگکوک نمیدونست چی باید بگه... تهیونگ دستهاش رو برد بالاتر و روی صورتش نگه داشت. گونه هاش رو با پشت دستش نوازش می کرد. دوست داشت همیشه توی این سکوت بمونه و زمان حرکت نکنه.
تهیونگ نگاهش رو داد بهش و گفت : چرا اینجوری نگام میکنی؟ مگه اخرین باره پیش همیم؟
جونگکوک با چشمهای اشکیش سرش رو تکون داد و گفت : میدونم همش یک خوابه... چرا اینا توی واقعیت اتفاق نمی افتن؟
- اگرم خواب باشه بیا از زمانمون استفاده کنیم.
جونگکوک بدون وقت تلف کرد خودش رو درون آغوش مرد رها کرد و چشمهایش را بست و اجازه داد اشکهایش سرازیر شوند.
از بغل تهیونگ اومد بیرون و گفت : اگه خواب نیست منو ببوس.
تهیونگ موهای روی صورتش رو به پشت گوشش هدایت کرد و در حالی که به گوشهاش نگاه میکرد لب زد : نمیتونم.
جونگکوک دوبارا چشمهاش اشکی شد و با صدای نسبتا بلندی گفت : چرا نمیتونی؟ مگه نگفتی من همسرتم پس چرا نمیتونی؟
تهیونگ نگاهش رو داد به چشمهای جونگکوک و با صدای آرامش بخشی گفت : چرا گریه میکنی؟ مگه من نگفتم همیشه کنارتم... پس گریه نکن باشه؟ من طاقت دیدن اشکهات رو ندارم که داری سر من میریزیشون.
جونگکوک با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد و گفت : باشه فقط بخاطر تو.
تهیونگ لبخندی زد و گفت : حالا چشمهاتو ببند.
- چرا؟
- هیشش فقط کاری رو که میگم انجام بده.
جونگکوک بدون حرفی چشمهاش رو بست... دقایق همینطوری سپری میشدن، جونگکوک با صدای ضعیفی اسم تهیونگ رو صدا زد اما جوابی نگرفت برای همین چشمهاش رو باز کرد و با اتاق خالی مواجه شد.
واقعا شرمنده وقت نداشتم بزارم.
اگه حمایت کنید قول میدم زود بزارم
جونگکوک به جای خالی خواهرش زل زد... اونقدر در تفکراتش غرق شده بود که به هدر رفتن وقت توجهی نکرد.
وقتی فهمید شب شده به اتاقش برگشت...
***********
صبح با نوازش های دست یکنفر از خواب بیدار شد. با دیدن چهره تهیونگ از جاش پرید و با تعجب لب زد : تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید برگردی؟
تهیونگ با لبخند روی لبهاش چرخید سمتش و گفت : کجا برم؟
- یعنی چی؟ مگه قرار نبود برگردی سرزمینت و برای ازدواج آماده بشی؟
درحالی که دست هاش رو نوازش می کرد گفت : من که ازدواج کردم.
- چ.چی؟!
- با تو دیگه.
جونگکوک نمیدونست چی باید بگه... تهیونگ دستهاش رو برد بالاتر و روی صورتش نگه داشت. گونه هاش رو با پشت دستش نوازش می کرد. دوست داشت همیشه توی این سکوت بمونه و زمان حرکت نکنه.
تهیونگ نگاهش رو داد بهش و گفت : چرا اینجوری نگام میکنی؟ مگه اخرین باره پیش همیم؟
جونگکوک با چشمهای اشکیش سرش رو تکون داد و گفت : میدونم همش یک خوابه... چرا اینا توی واقعیت اتفاق نمی افتن؟
- اگرم خواب باشه بیا از زمانمون استفاده کنیم.
جونگکوک بدون وقت تلف کرد خودش رو درون آغوش مرد رها کرد و چشمهایش را بست و اجازه داد اشکهایش سرازیر شوند.
از بغل تهیونگ اومد بیرون و گفت : اگه خواب نیست منو ببوس.
تهیونگ موهای روی صورتش رو به پشت گوشش هدایت کرد و در حالی که به گوشهاش نگاه میکرد لب زد : نمیتونم.
جونگکوک دوبارا چشمهاش اشکی شد و با صدای نسبتا بلندی گفت : چرا نمیتونی؟ مگه نگفتی من همسرتم پس چرا نمیتونی؟
تهیونگ نگاهش رو داد به چشمهای جونگکوک و با صدای آرامش بخشی گفت : چرا گریه میکنی؟ مگه من نگفتم همیشه کنارتم... پس گریه نکن باشه؟ من طاقت دیدن اشکهات رو ندارم که داری سر من میریزیشون.
جونگکوک با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد و گفت : باشه فقط بخاطر تو.
تهیونگ لبخندی زد و گفت : حالا چشمهاتو ببند.
- چرا؟
- هیشش فقط کاری رو که میگم انجام بده.
جونگکوک بدون حرفی چشمهاش رو بست... دقایق همینطوری سپری میشدن، جونگکوک با صدای ضعیفی اسم تهیونگ رو صدا زد اما جوابی نگرفت برای همین چشمهاش رو باز کرد و با اتاق خالی مواجه شد.
واقعا شرمنده وقت نداشتم بزارم.
اگه حمایت کنید قول میدم زود بزارم
۴۶۴
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.