My abortive love
p²
یونا*
صبح که بیدار شدم دیدم ها جونگ کنارم نیست تعجب کردم که زود رفته گوشیمو گرفتم دستم چشما هنوز کاملا باز نشده بود به زور بازشون مردم تا به صفحه گوشی نگاه کنم و چیزی که دیدم این بود که ساعت ۱۱ و من هنوز از تخت ببند نشدم☺خداونداااااااااا من چرا اینقد تنبل شدم.
لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون حوصله نداشتم برم خونه برا همین روی مبل ولو شدم که تلفن زنگ زد برداشتمش
یونا:بله(حالت خواب آلود)
ها جونگ:نگو که هنوز خوابی😳😳
یونا:تازه بیدار شدم
ها جونگ:هوففففف میخوای بازم بخوابی؟؟
یونا:آره خیلی دلم میخواد
ها جونگ:پاشو ببینم دختره تنبل تو که اینجوری نبودی
یونا:از بس لوسم کردی الان اینجوری شدم
ها جونگ:😑آفرین دختره خوب پاشو یکم خونه رو تمیز کن
یونا:مگه خونمون چشه🤨🤨
ها جونگ:هیچیش نیس🙂🙂فقط دیگه فرقی با طویله نداره
یونا:من که چیزی نمیبینم تو اگه میخوای خودت بیا تمیز کن
ها جونگ:لااقل از تو اتاق لباساتو جم کن یکی بیاد خونمون رو ببینه فک میکنه جن اومده
یونا:😑😑😑😑
چرا زنگ زدی کاری داشتی؟؟؟
ها جونگ:زنگ زدم بگم نهار نمیام
یونا:باشه
ها جونگ:یونااااا هرکاری میکنی بکن فقط نزدیک آشپزخونه نشو
یونا:خیلی پررو شدیااا...
یونا*
یه نگاه که به خونه انداختم دیدم بدبخ راس میگفت خونمون فرقی با طویله نداره همه جا داغون بود
تصمیم گرفتم از اتاق شروع کنم...
چها ساعت
پنج ساعت
و شش ساعت
هوففففففففف بالاخره تموم شد
خیلی کار سختی بود مامانم چطوری اینهمه کار میکرد من تو این شش ساعت فقط اتاق و پذیرایی رو تمیز کردم به اشپزخونه دس نزدم مامانم چه میکشید🥺🥺
یونا:الو مامان
×:به به یونا خانم یاد ما هم افتادی منتظرت بودم
یونا:مامان مثل دخترای خوب نشستم تو خونم تمیز کردم قشنگ شدم شبیه دخترت
×:اااا توعم از این کارا بلد بودی
یونا:مامانننننننن
×:اینهمه کار کردی برای شوهرت غذا هم پختی
یونا:خودش گفت به آشپزخونه دست نزنم به خدا خودش گف
×:اونم میدونه تو چه خرابکاری هستی
یونا:مامان دلت میاد🥺🥺
×:بسه برو به کارات برس ببینم برا شام میاین
یونا:نه بمونه برای فردا
×:اوپات اینا قرار بود بیاین
یونا:خیلی خستم و گرنه میومدم
×:باشه مراقب خودت باش
یونا:خدافظ
ساعت ۸ بود منتظر بودم ها جونگ بیاد که خوابم برد...
یونا*
صبح که بیدار شدم دیدم ها جونگ کنارم نیست تعجب کردم که زود رفته گوشیمو گرفتم دستم چشما هنوز کاملا باز نشده بود به زور بازشون مردم تا به صفحه گوشی نگاه کنم و چیزی که دیدم این بود که ساعت ۱۱ و من هنوز از تخت ببند نشدم☺خداونداااااااااا من چرا اینقد تنبل شدم.
لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون حوصله نداشتم برم خونه برا همین روی مبل ولو شدم که تلفن زنگ زد برداشتمش
یونا:بله(حالت خواب آلود)
ها جونگ:نگو که هنوز خوابی😳😳
یونا:تازه بیدار شدم
ها جونگ:هوففففف میخوای بازم بخوابی؟؟
یونا:آره خیلی دلم میخواد
ها جونگ:پاشو ببینم دختره تنبل تو که اینجوری نبودی
یونا:از بس لوسم کردی الان اینجوری شدم
ها جونگ:😑آفرین دختره خوب پاشو یکم خونه رو تمیز کن
یونا:مگه خونمون چشه🤨🤨
ها جونگ:هیچیش نیس🙂🙂فقط دیگه فرقی با طویله نداره
یونا:من که چیزی نمیبینم تو اگه میخوای خودت بیا تمیز کن
ها جونگ:لااقل از تو اتاق لباساتو جم کن یکی بیاد خونمون رو ببینه فک میکنه جن اومده
یونا:😑😑😑😑
چرا زنگ زدی کاری داشتی؟؟؟
ها جونگ:زنگ زدم بگم نهار نمیام
یونا:باشه
ها جونگ:یونااااا هرکاری میکنی بکن فقط نزدیک آشپزخونه نشو
یونا:خیلی پررو شدیااا...
یونا*
یه نگاه که به خونه انداختم دیدم بدبخ راس میگفت خونمون فرقی با طویله نداره همه جا داغون بود
تصمیم گرفتم از اتاق شروع کنم...
چها ساعت
پنج ساعت
و شش ساعت
هوففففففففف بالاخره تموم شد
خیلی کار سختی بود مامانم چطوری اینهمه کار میکرد من تو این شش ساعت فقط اتاق و پذیرایی رو تمیز کردم به اشپزخونه دس نزدم مامانم چه میکشید🥺🥺
یونا:الو مامان
×:به به یونا خانم یاد ما هم افتادی منتظرت بودم
یونا:مامان مثل دخترای خوب نشستم تو خونم تمیز کردم قشنگ شدم شبیه دخترت
×:اااا توعم از این کارا بلد بودی
یونا:مامانننننننن
×:اینهمه کار کردی برای شوهرت غذا هم پختی
یونا:خودش گفت به آشپزخونه دست نزنم به خدا خودش گف
×:اونم میدونه تو چه خرابکاری هستی
یونا:مامان دلت میاد🥺🥺
×:بسه برو به کارات برس ببینم برا شام میاین
یونا:نه بمونه برای فردا
×:اوپات اینا قرار بود بیاین
یونا:خیلی خستم و گرنه میومدم
×:باشه مراقب خودت باش
یونا:خدافظ
ساعت ۸ بود منتظر بودم ها جونگ بیاد که خوابم برد...
۱۶.۵k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.