وقتی نباید باردار بشی ( Part 1 )
" چند پارتی از تهیونگ "
بار دیگه بیبی چک خریدم. تمام وجودم پر ترس شده بود.
بیبی چک رو دستم گرفتم و چشمام رو باز کردم.
حالا دیگه ترسم تبدیل به واقعیت شده بود.
دو خط.
دستام از نگرانی میلرزیدن که باعث شد بیبی چک از دستم بیوفته.
من باردارمممم.
نباید این اتفاق میوفتاد!
میترسیدم بیاد خونه و بیبی چک رو ببینه برای همین انداختمش دور.
تهیونگ اگه بفهمه، مجبورم میکنه سقطش کنم...
حالا چجوری باید بهش بگم؟؟؟
باید خودم رو واسش آماده کنم..
چند لحظه بعد از گفتن این جمله، حالم از خودم بهم خورد.
من چجوری میتونم بچم رو نابود کنم؟؟؟؟
...
من و تهیونگ، به زور خانوادمون مجبور به ازدواج شدیم.
یه سال بعد از ازدواج، احساساتی نسبت بهش پیدا کردم که اون احساسات هر روز و هر روز خودشو توی وجودم پررنگ تر میکرد.
و بعد از یه مدت مطمین شدم که عاشقش شدم.
تهیونگ همیشه با من به مهربونی رفتار میکرد ولی بارها تذکر داده بود که نباید بچه دار بشیم.
ما که خیلی رعایت میکردیم ولی چیشد که این اتفاق افتاد؟
توی این فکرا بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. نمیدونستم چجوری باید باهاش رو در رو بشم برای همین سریع رفتم داخل اتاقمون و خودم رو به خواب زدم.
صدای پاهاش که داشت به اتاق نزدیک میشد رو شنیدم.
چشمام رو بیشتر فشردم.
تهیونگ نزدیک شد و پیشونیم رو بوسید بعد از اون پتو رو روم انداخت و رفت بیرون.
نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون و چشمام رو باز کردم.
...
عسلم اگه این پارت رو خوندی و خوشت اومد، لایک کن💋
بار دیگه بیبی چک خریدم. تمام وجودم پر ترس شده بود.
بیبی چک رو دستم گرفتم و چشمام رو باز کردم.
حالا دیگه ترسم تبدیل به واقعیت شده بود.
دو خط.
دستام از نگرانی میلرزیدن که باعث شد بیبی چک از دستم بیوفته.
من باردارمممم.
نباید این اتفاق میوفتاد!
میترسیدم بیاد خونه و بیبی چک رو ببینه برای همین انداختمش دور.
تهیونگ اگه بفهمه، مجبورم میکنه سقطش کنم...
حالا چجوری باید بهش بگم؟؟؟
باید خودم رو واسش آماده کنم..
چند لحظه بعد از گفتن این جمله، حالم از خودم بهم خورد.
من چجوری میتونم بچم رو نابود کنم؟؟؟؟
...
من و تهیونگ، به زور خانوادمون مجبور به ازدواج شدیم.
یه سال بعد از ازدواج، احساساتی نسبت بهش پیدا کردم که اون احساسات هر روز و هر روز خودشو توی وجودم پررنگ تر میکرد.
و بعد از یه مدت مطمین شدم که عاشقش شدم.
تهیونگ همیشه با من به مهربونی رفتار میکرد ولی بارها تذکر داده بود که نباید بچه دار بشیم.
ما که خیلی رعایت میکردیم ولی چیشد که این اتفاق افتاد؟
توی این فکرا بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. نمیدونستم چجوری باید باهاش رو در رو بشم برای همین سریع رفتم داخل اتاقمون و خودم رو به خواب زدم.
صدای پاهاش که داشت به اتاق نزدیک میشد رو شنیدم.
چشمام رو بیشتر فشردم.
تهیونگ نزدیک شد و پیشونیم رو بوسید بعد از اون پتو رو روم انداخت و رفت بیرون.
نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون و چشمام رو باز کردم.
...
عسلم اگه این پارت رو خوندی و خوشت اومد، لایک کن💋
۵۵.۰k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.