@N.o.v.e.l
@N.o.v.e.l
رمان شوهر عوضی من
پارت سیزدهم
لو هان:از خونم گمشو بیرون لئو
لی نا:لئو خواهش میکنم برو من بعدا که پام خوب شد میام دیدنت
لو هان:تو هیچ جا نمیری فهمیدی لی نا
لی نا:باید از تو اجازه بگیرم تو کی هستی اخه
لو هان اومد بغلم کرد و منو برد داخل خونه در رو محکم بست
لی نا:بزار منو زمین من به کمک تو احتیاجی ندارم
لو هان:چرا باهام اینکارارو میکنی ها
لی نا:چه کاری!اها یعنی بودن من با لئو تو رو عصبی میکنه
لو هان:من نمیخوام با لئو بری اون دوست من بوده پسر خوبی نیست همچیو واسه هوس میخواد
لی نا:تو چرا همرو با خودت مقایسه میکنی اون مثل تو نیست تو یه عوضی هستی و منم از عوضی ها متنفرم حتی نمیخوام ریختشو ببینم!
منو گذاشت روی مبل و کاپشنشو بزراشت از خونه زد بیرون
منم انقدر عصبی بودم چشمامو بستم تا خوابم ببره
صدای در شد چشمامو باز کردم ساعت ۳ شب بود
که لو هان اومد تا منو دید اخم کرد
لی نا:وایستا ببینم
لو هان:باز چی میخوای خودت گفتی نمیخوای ریخت عوضی هارو ببینی باز چیه ها
لی نا:چرا صورتت زخمیه ها
زیر چشمت کبوده با کسی دعوا کردی
هولم داد که خودم زمین
لی نا:اااخ
او هان:به تو ربطی نداره برو بگیر بخواب فردا میریم خونه بابات
لی نا:خونه بابام!
داشتم به این فکر میکردم که چرا خونه بابام میخوایم بریم
صبح بیدار شدم رفتم تا صبحانه بخورم
لو هان:صبحانه رو خونه بابات میخوریم آماده شو بریم
رفتم تا اماده بشم چون حوصله نداشتم یه بلیز مشکی و شلوار مشکی و کفش اسپرت پوشیدم
با لو هان سوار ماشین شدم و به سمت خونه بابام رفتیم
رسیدیم خونه بابام از ماشین پیاده
شدم در زدم بابام درو باز کرد
بابا:اوووو سلام دختر و داماد عزیزم خوش اومدین
خوش اومدین
رمان شوهر عوضی من
پارت سیزدهم
لو هان:از خونم گمشو بیرون لئو
لی نا:لئو خواهش میکنم برو من بعدا که پام خوب شد میام دیدنت
لو هان:تو هیچ جا نمیری فهمیدی لی نا
لی نا:باید از تو اجازه بگیرم تو کی هستی اخه
لو هان اومد بغلم کرد و منو برد داخل خونه در رو محکم بست
لی نا:بزار منو زمین من به کمک تو احتیاجی ندارم
لو هان:چرا باهام اینکارارو میکنی ها
لی نا:چه کاری!اها یعنی بودن من با لئو تو رو عصبی میکنه
لو هان:من نمیخوام با لئو بری اون دوست من بوده پسر خوبی نیست همچیو واسه هوس میخواد
لی نا:تو چرا همرو با خودت مقایسه میکنی اون مثل تو نیست تو یه عوضی هستی و منم از عوضی ها متنفرم حتی نمیخوام ریختشو ببینم!
منو گذاشت روی مبل و کاپشنشو بزراشت از خونه زد بیرون
منم انقدر عصبی بودم چشمامو بستم تا خوابم ببره
صدای در شد چشمامو باز کردم ساعت ۳ شب بود
که لو هان اومد تا منو دید اخم کرد
لی نا:وایستا ببینم
لو هان:باز چی میخوای خودت گفتی نمیخوای ریخت عوضی هارو ببینی باز چیه ها
لی نا:چرا صورتت زخمیه ها
زیر چشمت کبوده با کسی دعوا کردی
هولم داد که خودم زمین
لی نا:اااخ
او هان:به تو ربطی نداره برو بگیر بخواب فردا میریم خونه بابات
لی نا:خونه بابام!
داشتم به این فکر میکردم که چرا خونه بابام میخوایم بریم
صبح بیدار شدم رفتم تا صبحانه بخورم
لو هان:صبحانه رو خونه بابات میخوریم آماده شو بریم
رفتم تا اماده بشم چون حوصله نداشتم یه بلیز مشکی و شلوار مشکی و کفش اسپرت پوشیدم
با لو هان سوار ماشین شدم و به سمت خونه بابام رفتیم
رسیدیم خونه بابام از ماشین پیاده
شدم در زدم بابام درو باز کرد
بابا:اوووو سلام دختر و داماد عزیزم خوش اومدین
خوش اومدین
۲.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.