پارت ۳۷ (جنگ یا عشق )
ولی مجبور بودم بهش بگم سریع پاشود آمد پیشم منو بغل کرد
- من چرا اینجام میشه منو ببری بیرون
+ا،ت من باید یه چیزی روی بهت بگم
- خوب بگو
+ا،ت بیا بهم بزنیم
-چیییییییی چراا
+ چون من دیگه دوست ندارم
از دید ا،ت
وقتی این حرف زد دلم میخواست نامرئی بشم دست خودم نبود اشکام همینجوری میریخت
دستمو روی سینه گذاشتم به عقب هولش دادم
+ا،ت من واقعا متاسفم
-هیچی نگو هق 😢...فقط بورو ( با چشم های اشکی )
کوک رفت بیرون ا،ت همون جا نشست جلوی دهنشو گرفت و بلند داد زد
ازدید کوک
وقتی آمدم بیرون حالم بد بود حس تعادل نداشتم که یهو یه محافظ آمد به من گفت باید برای
جشن عروسی آماده بشم همراهش رفتم و بعد چند ساعت مراسم آغاز شد
از دید ا،ت
وقتی اون رفت یه سرباز آمد داخل دستمو گرفت منو داشت میبرد همین طور که داشتم میرفتم
از اون پرسیدم منو کجا دارین میبرین گفت میخوان منو از قصر بندازن بیرون یعنی من دیگه
برای همیشه اونو نمیبینم بهتر دیگه ازش متنفرم اگر اون روز جلوی منو نگرفته بود الان دیگه ن
نمیشناختمش ای کاش اصلا ندیده بودمش داشتن منو میبردن که یهو دیدم صدای موسیقی از
سمت راست میاد نگاه کردم دیدم کوک بایه دختر دیگه ..... وایستا ببینم این همون دختره هست
که منو میخواست بکشه ولی دیگه مهم نیست کوک نگاهش به من افتاد سریع آمد طرفم سرمو
پایین انداختم آمد دستمو بگیره که پسش زدم و با نگه بان بیرون از قصر راه افتادم رفتم بیرون
بلاخره تمام این اتفاقات تموم شود ولی وایستا ببینم از نگهبان پرسیدم چرا دوباره داریم بر
میگردیم گفت لازم نیست تو بدونی یعنی چی واسه چی اینکارو کرد ؟
سریع فرار کردم اونم دنبالم میامد ولی تونستن در برم شب شود منم توی کوچه های شهر داشتم
قدم میزدم که صدای پچ پچ کسی آمد رفتم گوش بدم
صدا :به بانو چانمی گفتی که کارشونو درست انجام بدن ؟
آره بهشون گفتم فردا شب کارشونو بکنن
بایه خنده گفت فراشب زمان زندگی عالی جناب کوک تموم میشه😏😏
یعنی چی این حرف ها باید خودمو به کوک برسونم میخواستم برم که یه چیزی آمد زیر پام و
شکست پام زخمی شود اون مرد ها آمدن سمتم دستمو گرفتن و منو بوردن
دستو پام رو بستن و
بردن لبه یه آبشار وسط جنگل یه آبشار خیلی بلند منو داخل یه گونی گذاشتن و هولم دادن
پایین
یه دفعه نفهمیدم چیشود دیگه
- من چرا اینجام میشه منو ببری بیرون
+ا،ت من باید یه چیزی روی بهت بگم
- خوب بگو
+ا،ت بیا بهم بزنیم
-چیییییییی چراا
+ چون من دیگه دوست ندارم
از دید ا،ت
وقتی این حرف زد دلم میخواست نامرئی بشم دست خودم نبود اشکام همینجوری میریخت
دستمو روی سینه گذاشتم به عقب هولش دادم
+ا،ت من واقعا متاسفم
-هیچی نگو هق 😢...فقط بورو ( با چشم های اشکی )
کوک رفت بیرون ا،ت همون جا نشست جلوی دهنشو گرفت و بلند داد زد
ازدید کوک
وقتی آمدم بیرون حالم بد بود حس تعادل نداشتم که یهو یه محافظ آمد به من گفت باید برای
جشن عروسی آماده بشم همراهش رفتم و بعد چند ساعت مراسم آغاز شد
از دید ا،ت
وقتی اون رفت یه سرباز آمد داخل دستمو گرفت منو داشت میبرد همین طور که داشتم میرفتم
از اون پرسیدم منو کجا دارین میبرین گفت میخوان منو از قصر بندازن بیرون یعنی من دیگه
برای همیشه اونو نمیبینم بهتر دیگه ازش متنفرم اگر اون روز جلوی منو نگرفته بود الان دیگه ن
نمیشناختمش ای کاش اصلا ندیده بودمش داشتن منو میبردن که یهو دیدم صدای موسیقی از
سمت راست میاد نگاه کردم دیدم کوک بایه دختر دیگه ..... وایستا ببینم این همون دختره هست
که منو میخواست بکشه ولی دیگه مهم نیست کوک نگاهش به من افتاد سریع آمد طرفم سرمو
پایین انداختم آمد دستمو بگیره که پسش زدم و با نگه بان بیرون از قصر راه افتادم رفتم بیرون
بلاخره تمام این اتفاقات تموم شود ولی وایستا ببینم از نگهبان پرسیدم چرا دوباره داریم بر
میگردیم گفت لازم نیست تو بدونی یعنی چی واسه چی اینکارو کرد ؟
سریع فرار کردم اونم دنبالم میامد ولی تونستن در برم شب شود منم توی کوچه های شهر داشتم
قدم میزدم که صدای پچ پچ کسی آمد رفتم گوش بدم
صدا :به بانو چانمی گفتی که کارشونو درست انجام بدن ؟
آره بهشون گفتم فردا شب کارشونو بکنن
بایه خنده گفت فراشب زمان زندگی عالی جناب کوک تموم میشه😏😏
یعنی چی این حرف ها باید خودمو به کوک برسونم میخواستم برم که یه چیزی آمد زیر پام و
شکست پام زخمی شود اون مرد ها آمدن سمتم دستمو گرفتن و منو بوردن
دستو پام رو بستن و
بردن لبه یه آبشار وسط جنگل یه آبشار خیلی بلند منو داخل یه گونی گذاشتن و هولم دادن
پایین
یه دفعه نفهمیدم چیشود دیگه
۱۸۱.۱k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.