داستان بچه گدا پارت چهار
یک خونه خرابه و قدیمی که ساختمون بزرگش چندتا پنچره کثیف داشتو درش بسته نمیشد. بقیه هم زمین خالی بود که بچه ها در حال بازی بودن. لباس هاشون پاره و کثیف و موهاشون شلخته.
_ اینجا دیگه کجاست!
همون موقع مرد و پسره برگشتن. دست پسره یک کیف مدرسه قدیمی بود که داخلش پر از وسیله بود. هر دو سوار شدن. پسر هنوز گیج بود. حمید ماشین رو به حرکت در آورد و بیرون رفتن. پسر کیفش رو بغل کرده بود و ترسیده و منتظر توضیح بود اما کسی بهش توضیح نمی داد. آخر سر خودش پرسید:
_ من رو به خونه دیگه ای می برید؟
مرد از آینه نگاهش کرد و همینطور که با دست به حمید اشاره می کرد گفت:
_ تو از این به بعد با این آقا زندگی می کنی.
پسر چند لحظه جا خورد بعد رنگ از صورتش پرید و به التماس افتاد
_ آقا تو رو خدا! آقا این کار رو با من نکنید! آقا من می خوام سالم بمونم من به این زندگی راضیم این بلا رو سر من نیارید.
حمید نمی فهمید پسر درباره چی داره صحبت می کنه اما مرد که متوجه شده بود قهقه ای زد و ضربه ای به پشت پسر زد.
_ نترس پسر جان این آقا قصد آسیب زدن به تو رو نداره.
_ دروغ میگین.... یعنی نه... تو رو خدا!
_ پسر باور کن. این آقا می خوان تو رو به فرزندی بگیرن
داد زد:
_ نه دروغ میگین من نمیام.
مرد پوفی کشید و بازوی پسر رو گرفت و خواست بکشش داخل که پسر نه نه بلندی گفت و دست مرد رو پس زد و خواست به سمتی فرار کنه که مرد دنبالش افتاد و بازوش رو گرفت و سرش داد زد:
_ مگه نمیگم کارت نداره؟
شروع به کتک زدن بچه کرد. حمید اول اومد بی تفاوت باشه اما وقتی که دید ممکن سر پسر بلایی بیاد پیاده شد و کلافه به سمتش رفت.
_ داری چیکار می کنی؟ حالا قیم اون بچه منم.
مرد دست از زدن بچه کشید و رو به بچه های دیگه که دورشون جمع شده بودن گفت:
_ زود باشید کره خر ها یکی برای من یک طناب بیاره.
حمید دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه. مرد به رو عقب هل داد و دختر رو توی بغلش گرفت.
_ بسته دیگه.
سر پسر رو ناز کرد. تن پسر از ترس می لرزید. حمید گفت:
_ بابا بخدا نمی خوام بلایی سرت بیارم.
پسر از ترس گریه می کرد. حمید بلند شد و دستش رو گرفت و بلندش کرد. چند جای صورت پسر سرخ شده بود. حمید با محبت گفت:
_ میای با من؟
پسر به گریه افتاد. از مرد می ترسید اما از اتفاقی که ممکن براش بیفته بیشتر می ترسید.
_ قول میدم کاریت نداریم.
پسر هنوز می لرزید. حمید گفت:
_ ببین من بچه ندارم. فقط یک نفر رو می خوان که بچه م بشه.
حرف هاش بنظر ناصر اصلا منطقی نبود. ناصر دستش رو گرفت و فشرد.
_ نگران نباش!
بعد آروم دستش رو به جلو کشید. پسر با پاهایی که سنگین شده بود اندازه چند سانت همکاری کرد. خیال حمید راحت شد و با قربون صدقه پسر رو سوار کرد. دو مرد هم سوار شدن. پسر هنوز می لرزید. حمید گفت:
_ اگه اذیت شدی برت می گردونم
_ اینجا دیگه کجاست!
همون موقع مرد و پسره برگشتن. دست پسره یک کیف مدرسه قدیمی بود که داخلش پر از وسیله بود. هر دو سوار شدن. پسر هنوز گیج بود. حمید ماشین رو به حرکت در آورد و بیرون رفتن. پسر کیفش رو بغل کرده بود و ترسیده و منتظر توضیح بود اما کسی بهش توضیح نمی داد. آخر سر خودش پرسید:
_ من رو به خونه دیگه ای می برید؟
مرد از آینه نگاهش کرد و همینطور که با دست به حمید اشاره می کرد گفت:
_ تو از این به بعد با این آقا زندگی می کنی.
پسر چند لحظه جا خورد بعد رنگ از صورتش پرید و به التماس افتاد
_ آقا تو رو خدا! آقا این کار رو با من نکنید! آقا من می خوام سالم بمونم من به این زندگی راضیم این بلا رو سر من نیارید.
حمید نمی فهمید پسر درباره چی داره صحبت می کنه اما مرد که متوجه شده بود قهقه ای زد و ضربه ای به پشت پسر زد.
_ نترس پسر جان این آقا قصد آسیب زدن به تو رو نداره.
_ دروغ میگین.... یعنی نه... تو رو خدا!
_ پسر باور کن. این آقا می خوان تو رو به فرزندی بگیرن
داد زد:
_ نه دروغ میگین من نمیام.
مرد پوفی کشید و بازوی پسر رو گرفت و خواست بکشش داخل که پسر نه نه بلندی گفت و دست مرد رو پس زد و خواست به سمتی فرار کنه که مرد دنبالش افتاد و بازوش رو گرفت و سرش داد زد:
_ مگه نمیگم کارت نداره؟
شروع به کتک زدن بچه کرد. حمید اول اومد بی تفاوت باشه اما وقتی که دید ممکن سر پسر بلایی بیاد پیاده شد و کلافه به سمتش رفت.
_ داری چیکار می کنی؟ حالا قیم اون بچه منم.
مرد دست از زدن بچه کشید و رو به بچه های دیگه که دورشون جمع شده بودن گفت:
_ زود باشید کره خر ها یکی برای من یک طناب بیاره.
حمید دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه. مرد به رو عقب هل داد و دختر رو توی بغلش گرفت.
_ بسته دیگه.
سر پسر رو ناز کرد. تن پسر از ترس می لرزید. حمید گفت:
_ بابا بخدا نمی خوام بلایی سرت بیارم.
پسر از ترس گریه می کرد. حمید بلند شد و دستش رو گرفت و بلندش کرد. چند جای صورت پسر سرخ شده بود. حمید با محبت گفت:
_ میای با من؟
پسر به گریه افتاد. از مرد می ترسید اما از اتفاقی که ممکن براش بیفته بیشتر می ترسید.
_ قول میدم کاریت نداریم.
پسر هنوز می لرزید. حمید گفت:
_ ببین من بچه ندارم. فقط یک نفر رو می خوان که بچه م بشه.
حرف هاش بنظر ناصر اصلا منطقی نبود. ناصر دستش رو گرفت و فشرد.
_ نگران نباش!
بعد آروم دستش رو به جلو کشید. پسر با پاهایی که سنگین شده بود اندازه چند سانت همکاری کرد. خیال حمید راحت شد و با قربون صدقه پسر رو سوار کرد. دو مرد هم سوار شدن. پسر هنوز می لرزید. حمید گفت:
_ اگه اذیت شدی برت می گردونم
۱.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.