داستان ترسناک
این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟
سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟
جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.
متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.
باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.
سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟
جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.
متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.
باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.
۳.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.