.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۹→
زیر لب واسه خودم این آهنگو زمزمه میکردم:
تو که چشمات خیلی قشنگه...رنگ چشمات خیلی عجیبه...و....
بعله دیگه...از اونجایی که ما کسیو نداریم عاشق چشمامون باشه و هی واسمون شعر بخونه و قربون صدقه چشو چالمون بره خودم مجبورم بخونم!!!همونطور که واسه خودم آهنگ میخوندم،پرایمر و کرم پودرو زدم ودست بردم،خط چشمو برداشتم...دوتا خط چش دیاناییه خیلی خوشگل کشیدمو رفتم سراغ ریمل بعدشم رژ و گونه و در آخر یه رژ صورتی ملیح آرایشمو تکمیل کرد.
بلند شدم رفتم سمت کمدم شلوار بگ خاکستریمو پوشیدم بایه مانتو کوتاه مشکی و مقنعه مشکی...
یه نگاه به خودم تو آینه انداختم...لبخندی از سر رضایت رو لبم نشست...همچی خوبه!
کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون،همزمان با من،رضاهم از اتاقش خارج شد،یه شلوار جین قهوه ای سوخته پوشیده بود بایه بلوز مردونه با چارخونه قهوه ای و کرم،آستیناشم سه ربع زده بود بالا و ساعت مشکیشو دستش کرده بود،موهاشم داده بود بالا و در کل خیلی جذاب شده بود!
لبخندی بهش زدم،اونم لبخندی زدو همونطور که نزدیک میشد سوتی زد...
_اُلالا...مادمازل شما این دیانا بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟؟!
اخمی کردمو گفتم: دیانا خانوم شما که انقد خوشگلو با کمالاتن.
رضا لبخندی زدو گفـت: اونکه صد البته.
بعدش دستشو گذاشت پشتم و درحالیکه به جلو هدایتم میکرد گفت: یه خواهر دارم تو دنیا تکه.
بهش نگا کردمو لبخند زدم،اونم یه چشمک برام زد.
با رضا وارد آشپزخونه شدیم،مامان داشت چایی می ریخت و باباهم مشغول گرفتن لقمه بود.
رضا با خنده و مسخره بازی گفـت: درود بر مامان و بابای گرام.
و منم به تبعیت از اون با لبخندی روی لبم گفتم: درود!
بابا که عین همیشه پایه بود لبخند مهربونی زدو گفت: درود بر خل و چلای بابا!!
رضا با لحن لاتی گفـت: خاک زیر پاتیم آقاجون!
ومنم با خنده درحالی که سعی میکردم لاتی ترین لحن ممکنو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامانـرم چش غره ای به هر دومون رفتو به طرف میز اومد،همونطور که چاییا رو روی میز میزاشت گفت: این چه طرز حرف زدنه؟!صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین،رو دهنتون میمونه ها!!!مگه شما لاتین اینجوری صحبت میکنین؟حالا این رضا هیچی پسره،تو چی دیانا؟!صدبار گفتم خانوم باش!
بیخی مامان،خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا،منو رضام روبروی هم نشستیم،یهو بابا بی هوا گفـت: هانیه تورو خدا ضد حال نباش دیگه!
منو رضا مامان چشمامون شده بود قد سکه ۵۰ تومنی،بابای مام را افتاده بودا!!!!
تو که چشمات خیلی قشنگه...رنگ چشمات خیلی عجیبه...و....
بعله دیگه...از اونجایی که ما کسیو نداریم عاشق چشمامون باشه و هی واسمون شعر بخونه و قربون صدقه چشو چالمون بره خودم مجبورم بخونم!!!همونطور که واسه خودم آهنگ میخوندم،پرایمر و کرم پودرو زدم ودست بردم،خط چشمو برداشتم...دوتا خط چش دیاناییه خیلی خوشگل کشیدمو رفتم سراغ ریمل بعدشم رژ و گونه و در آخر یه رژ صورتی ملیح آرایشمو تکمیل کرد.
بلند شدم رفتم سمت کمدم شلوار بگ خاکستریمو پوشیدم بایه مانتو کوتاه مشکی و مقنعه مشکی...
یه نگاه به خودم تو آینه انداختم...لبخندی از سر رضایت رو لبم نشست...همچی خوبه!
کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون،همزمان با من،رضاهم از اتاقش خارج شد،یه شلوار جین قهوه ای سوخته پوشیده بود بایه بلوز مردونه با چارخونه قهوه ای و کرم،آستیناشم سه ربع زده بود بالا و ساعت مشکیشو دستش کرده بود،موهاشم داده بود بالا و در کل خیلی جذاب شده بود!
لبخندی بهش زدم،اونم لبخندی زدو همونطور که نزدیک میشد سوتی زد...
_اُلالا...مادمازل شما این دیانا بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟؟!
اخمی کردمو گفتم: دیانا خانوم شما که انقد خوشگلو با کمالاتن.
رضا لبخندی زدو گفـت: اونکه صد البته.
بعدش دستشو گذاشت پشتم و درحالیکه به جلو هدایتم میکرد گفت: یه خواهر دارم تو دنیا تکه.
بهش نگا کردمو لبخند زدم،اونم یه چشمک برام زد.
با رضا وارد آشپزخونه شدیم،مامان داشت چایی می ریخت و باباهم مشغول گرفتن لقمه بود.
رضا با خنده و مسخره بازی گفـت: درود بر مامان و بابای گرام.
و منم به تبعیت از اون با لبخندی روی لبم گفتم: درود!
بابا که عین همیشه پایه بود لبخند مهربونی زدو گفت: درود بر خل و چلای بابا!!
رضا با لحن لاتی گفـت: خاک زیر پاتیم آقاجون!
ومنم با خنده درحالی که سعی میکردم لاتی ترین لحن ممکنو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامانـرم چش غره ای به هر دومون رفتو به طرف میز اومد،همونطور که چاییا رو روی میز میزاشت گفت: این چه طرز حرف زدنه؟!صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین،رو دهنتون میمونه ها!!!مگه شما لاتین اینجوری صحبت میکنین؟حالا این رضا هیچی پسره،تو چی دیانا؟!صدبار گفتم خانوم باش!
بیخی مامان،خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا،منو رضام روبروی هم نشستیم،یهو بابا بی هوا گفـت: هانیه تورو خدا ضد حال نباش دیگه!
منو رضا مامان چشمامون شده بود قد سکه ۵۰ تومنی،بابای مام را افتاده بودا!!!!
۱۸.۹k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.