(وقتی قلبت... درخواستیp1)
داشتی به حرفای دوست قدیمیت میخندیدی،از اخرین باری که همو دیده بودین وقت زیادی گذشته بود البته که با وجود حسادت شدید سونگمین نمیتونستی به دیدار دوستات بری ولی امروز ناگهانی دیدیش و نمیتونستین دست از سر حرف زدن بردارین.
«اوه نه نایون به بوسان پیش مادرش رفت بقیه بچه ها هم ازش خبر ندارن»
مدتی بود با دوستات در ارتباط نبودی و به طور طبیعی همش ازش سوال میپرسیدی.
«جدا؟ دلم واسش تنگ شده... »
«ا/ت»
صدایی وسط حرفت پرید..صدای سونگهون نبود اون صدای سونگمین بود.
«سونگمین بلاخره اومدی؟ این دوستمه سونگهون»
سونگهون دستشو به سمتش دراز کرد و سونگمین با اخم و بی میلی دستشو دراز کرد که سونگهون لبخند زد.
«منو زنم باید بریم خیلی متاسفم»
و بدون اینکه اجازه حرف زدن به تو یا سونگهون بده تورو به سمت ماشین کشوند و تورو داخل ماشین انداخت. از ترس هیچ کلمه ای به زبون نیووردی ولی اواسط راه تونستی جرعت کافیی پیدا کنی تا حرف بزنی:«معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ »
جوابی نداد و محکم دستشو به فرمون زد که صدای وحشتناکی دراومد تا حالا اونو در این حد اعصبانی ندیده بودی چون میدونست تو بیماری قلبی داری و اینجور چیز هارو نمیتونی تحمل کنی اما انگار دیگه این موضوع براش مهم نبود و تا وقتی که به خونه برسین هیچ کلمه ای بینتون رد و بدل نشد.
**
وقتی داشتین از در وارد خونه میشدین دستتو محکم گرفت و به سمت داخل خونه پرتت کرد.
«معلوم هست داشتی چه غلطی پیش اون مرده میکردی؟با یک مرد دیگه ای گرم میگیری و کنار شوهرت نمیشینی.نمیدونی من تو این موضوع لعنتی حساسم؟»
با تن صدای بالایی فریاد میزد که تورو میترسوند و باعث میشد دردی رو تو قلبت حس کنی. چشمای اشکیت اونو مثل همیشه نگران نمیکرد.
«سونگمین لطفا داد نزن میدونی من نمیتونم...»
نزاشت حرفتو کامل کنی که فریاد دیگه ای زد که این حرف بی رحمانه تر از اون چیزی بود که میتونستی تصور کنی.
«من هم از تو و هم از اون مریضی مسخرت خسته شدم. امیدوارم اون قلب لعنتیت از کار بیوفته»
و پشتشو بهت کرد که وقتی صدای محکم افتادن چیزی رو شنید
«اوه نه نایون به بوسان پیش مادرش رفت بقیه بچه ها هم ازش خبر ندارن»
مدتی بود با دوستات در ارتباط نبودی و به طور طبیعی همش ازش سوال میپرسیدی.
«جدا؟ دلم واسش تنگ شده... »
«ا/ت»
صدایی وسط حرفت پرید..صدای سونگهون نبود اون صدای سونگمین بود.
«سونگمین بلاخره اومدی؟ این دوستمه سونگهون»
سونگهون دستشو به سمتش دراز کرد و سونگمین با اخم و بی میلی دستشو دراز کرد که سونگهون لبخند زد.
«منو زنم باید بریم خیلی متاسفم»
و بدون اینکه اجازه حرف زدن به تو یا سونگهون بده تورو به سمت ماشین کشوند و تورو داخل ماشین انداخت. از ترس هیچ کلمه ای به زبون نیووردی ولی اواسط راه تونستی جرعت کافیی پیدا کنی تا حرف بزنی:«معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ »
جوابی نداد و محکم دستشو به فرمون زد که صدای وحشتناکی دراومد تا حالا اونو در این حد اعصبانی ندیده بودی چون میدونست تو بیماری قلبی داری و اینجور چیز هارو نمیتونی تحمل کنی اما انگار دیگه این موضوع براش مهم نبود و تا وقتی که به خونه برسین هیچ کلمه ای بینتون رد و بدل نشد.
**
وقتی داشتین از در وارد خونه میشدین دستتو محکم گرفت و به سمت داخل خونه پرتت کرد.
«معلوم هست داشتی چه غلطی پیش اون مرده میکردی؟با یک مرد دیگه ای گرم میگیری و کنار شوهرت نمیشینی.نمیدونی من تو این موضوع لعنتی حساسم؟»
با تن صدای بالایی فریاد میزد که تورو میترسوند و باعث میشد دردی رو تو قلبت حس کنی. چشمای اشکیت اونو مثل همیشه نگران نمیکرد.
«سونگمین لطفا داد نزن میدونی من نمیتونم...»
نزاشت حرفتو کامل کنی که فریاد دیگه ای زد که این حرف بی رحمانه تر از اون چیزی بود که میتونستی تصور کنی.
«من هم از تو و هم از اون مریضی مسخرت خسته شدم. امیدوارم اون قلب لعنتیت از کار بیوفته»
و پشتشو بهت کرد که وقتی صدای محکم افتادن چیزی رو شنید
۶۶۹
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.